part 00

2.5K 252 63
                                    

"مرگ! سیاه ترین و ترسناک ترین کلمه ای که هممون سراغ داریم."
Sara ac :
"فرای این دنیای فانی چه چیزی در انتظارمونه؟"
سوالیه که همیشه از خودم می پرسم.
واقعا چیزی انتظارمون رو میکشه؟
یا از ترس فراموش شدن ابدی برای خودمون جایگاهی خیالی ساختیم؟
ELA :
و اگر چیزی هست، آیا لزوما بدتر از دنیای ماست؟
چطور به خودمون اجازه می دیم چیزی که طعمش رو نچشیدیم رد کنیم؟
این ذات انسان هاست که از چیزی که نمیشناسن وحشت دارن.
S :
درسته ناشناخته ها ترسناکن.
E :
و حالا کیم نامجون کسیه که آغوشش رو برای ناشناخته ها باز میکنه این مرد خیلی ریسک پذیره.
S :
و کمی مغرور..! جوری که همه چیز مرگ و زندگی رو به سخره گرفته، دیوونه کننده اس.

E :
منم اگه بودم مغرور میشدم! کسی که حتی از مرگ هم نمیترسه میتونه پادشاه دنیا باشه.
S :
ولی واقعا کسانی هستن که از مرگ واهمه نداشته باشن؟
چه چیزی توی این افراد هست که خاصشون میکنه؟
E :
همیشه فکر می کنیم آدمایی که همه چیزشون رو از دست دادن و زندگیشون زیر و رو شده مرگ رو "حق" میدونن.
اما اگه کسی پیدا بشه که خودش با دستای خودش تعلقاتش رو دور بریزه تا هر آن که خواست دنیا رو ترک کنه چی؟
چی میشه اگر مرگ یک انتخاب باشه نه یک حادثه یا اشتباه.
S :
اونوقت خیلی ها مرگ رو خط میزدن.. نه؟
مرگ یعنی بی حسی مطلق..
مرگ هیبتی ترسناک داره که تپش های قلبت رو متوقف میکنه.
و مرگ آرامشی ابدیه که در های خاموشی رو به روت باز میکنه..
شاید خیلی ها هم مرگ رو انتخاب میکردن..

E :
آره موافقم.
آدمای بزرگ به راحتی میتونن از پس درک این موضوع بر بیان و برای ما ها درک کردنش سالها زمان میبره... شاید بتونم یکی دوسال باقی مونده از عمرمون، تو اوج پیری به مرگ حق بدیم و در برابرش تسلیم شیم. اما اون موقع خیلی دیره!

چرا پا جا پای انسان های بزرگ نذاریم تا زودتر از ماهیت زندگی دوممون با خبر شیم؟ این سوال بود که ما رو سمت نوشتن این داستان سوق داد. تجربه ی چیزی پیش از تجربه کردنش!

S :
یه تجربه ای که اگه مزه اش رو بچشی دیگه نمی تونی از طعمش برای کسی تعریف کنی^^
E :
دقیقا مرحله ی بعد از دانایی سکوته!
S :
پس بیا این سکوت رو بشکنیم!
دلم میخواد این فریاد خاموش رو بشنوم، قبل از اینکه مجبور به انتخاب مرگ بشم..

"حاصل همه ی این کشمکش های درونی و سوالات بی جواب بود که ما رو کنار هم قرار داد و در نهایت SE شکل گرفت.
و حالا شما می تونین باقی کلماتمون رو از لا به لای افکار شخصیت های داستان لبه ی نقره ای بخونین!
نکته ی مهم اینه که پیشنهاد می کنیم بخش های اسمات رو رد نکنین!! چرا که دیالوگ های کلیدی این بخش ها کم نیستن، اگر از اسمات دوری می کنین پس حتما دیالوگ ها رو بخونین.
محدودیت سنی این فیکشن صرفا جنبه ی تزئینی نداره! روابط جنسی و خشونت توی داستان باعث میشه پیشنهاد کنیم افراد زیر هفده سال داستان رو نخونن و اگر قصد خوندنش رو دارن خودشون مسئولیتش رو بپذیرن! هرچند تلاش کردیم بیشتر صحنه های اسمات رو بسته نگه داریم..
*تو طول داستان زیاد به توصیفاتی از رنگ، بوی خون و طعمش بر می خورید. خب نمیدونم چند درصد از انسان ها ممکنه بیشتر از یک قطره خون رو از قصد چشیده باشن، اما انسان ها عادت میکنن و مرحله ی بعد از عادت کردن میتونه علاقه مندی باشه!
-من یک آدم عادی و سالمم اما از بو و طعم خون خوشم میاد! این حس بین من و سارا مشترکه.
-در واقع یکی از دلایل نوشتن سیلور همین علاقه ی مشترکه.. شخصیت نامجون ترکیبی از من و الاست البته با اغراق و منطق بیشتر، به عنوان یه استاد و روانشناس!"

***


 
سخن نویسنده:
سلام الا هستم! ممکنه بعضی هاتون من رو با فیکشن Paralyzed بشناسید. دوست دارم این بار هم بهم اعتماد کنید و با Silver Edge همراهم باشید.
زمانی که ایده ی این فیکشن به ذهنم رسید متوجه شدم هیچکس غیر از سارا نمیتونه تو پیاده کردنش کمکم کنه. این داستان رو با جون دل نوشتیم و هرجایی که بیانات من کمی بالاتر سطح درک این رده ی سنی قرار گرفتن سارا به کمکم اومد و صحبت هام رو قابل فهم تر کرد.
داستانی بود که برای نوشتن هر خطش تحقیق و بحث کردیم و این واقعا برام شیرین بود. لبه ی نقره ای حتی قبل از آپش هم برای من یه فیکشن موفق و بی مثاله که باهاش خیلی چیزها یاد گرفتم و یاد خواهم داد. امیدوارم ازش لذت ببرید و فراموش نکنید که الا عاشقتونه!

میتونید واتپد و چنل شخصی من رو هم دنبال کنید:
Channel : @SheisELA
Wattpad : @ielaoriginal

***


سلام سارا اِی سی صحبت میکنه!^^
ممکنه بعضی هاتون اسم Black Tattoo به گوشتون خورده باشه.. از اونجایی که همیشه دوست داشتم ژانر های مختلف رو امتحان کنم، این بار بخت باهام یار بود و الای عزیزم باهام همراه شد.
حقیقتا از اولین باری که با خنده گفتیم بیا فیکش کنیم خیلی می گذره و تمام این مدت با همه ی اختلاف نظراتی که بینمون بود (عملا دو قطب مخالفیم..! عملا!!)، حالا به اینجا رسیدیم تا این تریبون رو یه مدت قرض بگیریم و افکارمون رو به اشتراک بذاریم.
و واقعا خوشحالم که این موقعیت و فرصت پیش اومد تا دوباره بتونم بنویسم و این بار این امبرالا کوچولوی خلاق و خوش فکر رو کنار خودم داشته باشم!

از اونجایی که برای این داستان هرچند کوتاه، وقت و تفکر زیادی گذاشته شده تا حرفی برای گفتن و نتیجه ای برای گرفتن داشته باشه، واقعا روی همراهیتون حساب ویژه باز کردیم. امیدوارم نظراتتون رو دریغ نکنین!
لبه ی نقره ای برام مثل یه معجزه است، یه معجزه ی بزرگ و درخشان که تا ابد قلبم رو گرم نگه میداره.
در آخر، ممنونم که بهمون اجازه ی حرف زدن می دین و پای صحبت هامون می شینین. دوستتون دارم^^
می تونین از طریق این ای دی ها با من در ارتباط باشین:
Wattpad : @Sara_ac_purple
Channel : @AfterConsider

Silver Edge : The Cruor Where stories live. Discover now