part 10

517 103 80
                                    

گرد و غبار معلق توی اتاق زیر سایه روشن طلایی رنگ خورشید ِصبح می درخشیدن و نامجون همونطور که طاق باز روی تخت دراز کشیده بود، خیره به اون نور ها، فکر می کرد.
چتری های سفید رنگش صورتش رو پوشونده بودن و توی پیراهن رسمیش آماده بنظر می رسید، یک ساعت زودتر برای رفتن به دانشکده حاضر شده بود اما ذهنش درگیر موضوعی بود.


قبل از اینکه افکارش را سمت اون موضوع مهم سوق بده، روی تخت نشست. موبایلش رو از جیب شلوار پارچه ایش بیرون کشید و نگاهی به صفحه ی عریضش انداخت. باید قبل از برداشتن قدم بعدیش به یک سری کار کوچیک رسیدگی می کرد.
دقیقه ای بعد توپ تنیس زرد رنگش رو به سمت دیوار پرت کرد و موبایل رو به گوشش چسبوند. با سومین بوق و سومین برگشت توپ از سمت دیوار، صدای بم و خشن مخاطبش توی گوشی پیچید:
- بگو.
- رد پاها رو پاک کردی؟
جانگ هوسوک از پشت خط نفس عمیقی کشید و فقط برای درآوردن صدای نامفهومی به معنی "آره" به خودش زحمت داد.


نامجون دوباره توپ رو پرتاب کرد و همونطور که در مقابل نور مستقیم خورشید تند تند پلک می زد پرسید:
- بقیه ی کارا چطو...
- ترتیب همه چیز رو میدم! فقط کافیه جنازه اش به دستم برسه!
ابرو های کم پشتش رو بالا برد. از این عادت مرد بشدت متنفر بود. همیشه بین جملات نامجون می پرید و به تصور خودش زمان بی ارزشش رو نجات می داد. اخمی کرد و نوک انگشتش رو روی سطح موکت مانند توپ کشید:
- نه... از اینجا به بعدش با خودم. کار تو تمومه.


مرد با لحن سردی جواب داد:
- اما کار تو نه!
نامجون که برای اشاره ی هوسوک به قول و قرارشون انتظار می کشید توپ رو توی دستش چرخوند و با بی حوصلگی گفت:
- هفته ی آینده، دوازده ظهر برای همیشه از اون بیمارستان بیرون میاد. بهتره راس ساعت اونجا باشی... میدونی که اون منطقه چیزی از یه بیابون برهوت کم نداره!
نفس های هوسوک سرعت گرفتن و این موضوع حتی برای نامجون هم مشخص شد، هیجان از جمله ی خشک و خالی بعدیش می بارید:
- خوبه!


- یادت باشه جانگ... هر وقت اراده کنم می تونه از جایی بدتر از اون بیمارستان سر در بیاره... نمی دونم، اگه بی احتیاطی کنی احتمالا مجبور شی دوشنبه ها بری و تو قبرستون ببینیش.
با آرامش ذاتیش لب زد و طبق میلش شنید:
- فهمیدم.
و بعد از اون صدای بوق ممتدی بود که پایان مکالمه رو اعلام می کرد. نامجون موبایلش رو به جیبش برگردوند و دوباره به قلعه ی افکارش برگشت.



همونطور که توپ کوچیک رو بین انگشت های قدرتمندش می فشرد، به رو به رو خیره موند. فکرش پیش یکی از اولین موارد مورد آزمایشش بود. اطمینان داشت مرور دوباره ی اون مورد خاص و جذاب ضروریه؛ چرا که اون یکی، تنها شخصی بود که فاقد سلامت عقل و روان بود، و می تونست حلقه ی گمشده ای باشه تا به یک سری از جواب های مهم برسه. 
حتی مرور دورانی که سر اون مورد خاص گذرونده بود هم لبخند کجی روی لبهای بی رنگش می آورد.

Silver Edge : The Cruor Where stories live. Discover now