هیولای من رو تو بیدار کردی ...

205 24 35
                                    

قسمت سی و هفتم


مردم احمق ان ، تفسیراشون مسخره اس و بدتر از همه اینها که فک میکنن خیلی میفهمن ، میدونی چیه ، شاید دلیل اینکه بعضیا انقدر اعتماد به نفس کاذب دارن اینه که عوضیایی مثل خودشون دور و اطرافشون نیست.

اصلا براشون مهم هست؟ چرا برای من مهمه؟

دفعه بعد که یکی تو اوج ناراحتی اومد سراغم فقط بهش میگم گورتو گم کن و لم میدم و شیرموزمو با نی میخورم و از تابش نور خورشید روی پوستم یا حرکت هوای بارونی ، لذت میبرم.

فهمیدی؟

گم شو!

من از عشق چیزی نمیفهمم؟

فقط چون مثل تو ترسیده فریاد نمیزنم و بخاطر از دست دادنش اشک نمیریزم؟

باور کن اگه یک سال هم هرشب بخاطرش گریه کنم ، حتی اگه خودم کنارش گذاشته باشم و مثل دیوونه ها هزار بار دیدنش رو به طور تصادفی بسازم ، تو هیچ وقت نخواهی فهمید!

فقط به این خاطره که مجبور میشم از کثافت هایی مثل تو بشنوم : تو که نمیفهمی.

گمشو بابا!

همینطور که جلوی آینه دارم با حرص لباسهام رو با یه پیراهن گشاد و آزاد عوض میکنم این حرفها رو میزنم.

خوبیه اینکه توی مشکلی چندین نفر با هم باشیم اینه که مشکلات تقسیم میشه ، الان زین ، لیام و لویی دور هم جمع شدن تا بفهمن برای توجیح و نجات پیدا کردن از دست کسی که اول میکشه، بعد راجب ماجرا میپرسه باید چیکار کنن.

نمیدونم هری کدوم گوریه از دیشب که تصمیم گرفتیم همه توی خونه های لعنتی امون کپه مرگمون رو بذاریم ، ندیدمش.

منم وظیفه دوره کردن کلمه های زهردار لیزبت و به عهده گرفتم و مدام با خودم درگیرم ، عجیبه که من باید براش احساس ناراحتی و غم کنم اما تنها چیزی که از ذهنم میگذره ، این مزخرفاته.

ـ باز در رو قفل نکردی؟

با سرعت برگشتم و با هری رو به رو شدم ، به سمتش هجوم بردم و سعی کردم به عقب هلش بدم ، در هنوز نیمه باز بود ، اما خودش رو چرخوند و سمت دیگه ای قرار گرفت ، اشکال نداره میتونم جور دیگه ای دکش کنم.

در رو بستم و دستهام رو به کمرم زدم و به اطراف نگاه کردم ، داشتم دنبال یه وسیله خوب میگشتم تا بزنمش.

+ برو بیرون!

کف دستهاش رو بهم نشون داد و شروع کرد به توجیح کردنم : ببین من واقعا متاسفم ، میدونم تو شرایط خوبی نبودیم ، فقط من ...

+ فقط تو چی؟ کدوم یکی از جمله هات بدون من شروع میشه؟ فکر کردی کی هستی؟

ـ تو فک کردی من کیم؟

{PUNISH} H.SWhere stories live. Discover now