قسمت سی و پنجم
بکی پاهاش رو تکون داد و نگاهش رو به چکمه های چرمی و برند دست اولش انداخت و با خودش یادآوری کرد چند بار قبل از پوشیدنشون اونها رو بو کرده بود.
با ولع به ساندویچ کوچیک همبرگرش گاز زد و نگاهش رو به اطرافش دوخت ، خیابون های نم دار و قطرات بارون که هرازگاهی روی آسفالتهایی که حالا برق میزدند ، فرود می اومدند و بوی فوق العاده ای رو از خودشون متصاعد میکردند.
با این حساب که امشب هوا تقریبا سرد بود اما بکی نتونست از پوشیدن لباس آستین بلند و نیم تنه مورد علاقه اش بگذره ، اون چطور میتونست از خز سفید دور بازوهاش بگذره وقتی با چکمه های سفید و بلندش هارمونی خیلی خوبی داشتند.
کمی سرما بود ، البته که بود ، اما نه برای بکی که سه تا استکان ویسکی خورده تا سنگین و طولانی درگیر خلصه لذت بخش اون الکل قدرتمند قرار بگیره.
لیام با لبخند جذابی به سمتش اومد و بکی دستش رو به یقه اش گیر داد تا به سمت خودش بکشدش و از لبهاش به جای مزه ای برای پایین بردن تلخی اون ویسکی استفاده کنه.
بوسه داغ و طولانی اشون درحالیکه توی خیابونی که هر لحظه با نزدیک شدن به زمان مسابقه شلوغ تر میشد ، ادامه پیدا کرد و در آخر بکی سرش رو پایین انداخت و به ساندویچش نگاه کرد و وقتی پلکهای سنگینش رو از لیام برمیداشت ، لیام بوسه کوتاهی روی شقیقه اش گذاشت و بعد هردو ساکت دوباره نگاهشون رو به خیابون برگردوندند.
ساعت ، همون ساعتی بود که لیام برای برگزاری مسابقه اعلام کرده بود و همه تماشاچی ها همونطور که بچه های لویی و زین برنامه ریزی کرده بودند ، روی ماشین مورد نظر شرط بندی کرده بودند.
همیشه این بخش از تجارت به لیام برمیگشت ، اون توی این رانندگی ها بهترین بود.
بهترین بودن همیشه به معنی برنده بودن نیست ، اینجا به معنی اینه که بدونی چطور ببری بدون اینکه بیننده ها خسته بشند یا حتی چطور ببازی که عادی به نظر بیاد ، کی فکرش به این میرسه؟ تمام این تشکیلات تلاش میکنه تا همه ی برنامه ریزی ها اتفاقی و طبق تصادف به نظر بیاند ، این همه اش جزو سیاست های پیشگرفته اونها برای جمع آوری پول ه.
تا اینجای کار هم به خوبی جواب داده ، والا لیام نمیتونست یه خونه داشته باشه که پارکنیگ توش باشه و توی پارکینگ هم دو تا ماشین دو میلیون دلاری نگه داره.
دیوید به لیام نزدیک شد و همینطور که دستش رو پشت لیام میزد بهش خندید و هر دو دستهاشون رو برای دیدار نزدیک جلو بردند.
ـ زین کجاست؟
دیوید گفت و در ادامه جمله اش سرش رو برای پیدا کردنش چرخوند تا شاید بتونه خودش جواب سوالش رو بگیره ، اما لیام خیالش رو با جمله اون تا نیم ساعت دیگه پیداش نمیشه راحت کرد و دیوید شونه هاش رو بالا انداخت.
BẠN ĐANG ĐỌC
{PUNISH} H.S
Fanfictionمیبوسمت و اسلحه ارو رو سرت نشونه میگیرم من رو میکشی و نوازشم میکنی بهم لبخند میزنیم و از هم متنفریم سکس میکنیم و شمع روشن میکنیم نفرین میکنیم و دعا میخونیم امروز هستی و فردا نه فردا دشمن من هستی و امروز جونت رو برام میذاری امروز من و توییم علیه دنی...