SWYE - PART 13

251 91 11
                                    

وقتی شماره پلاک تو آدرس رو، رو دیوار دید موتور رو نگه داشت و یه بار دیگه آدرسی که از سهون گرفته بود رو چک کرد...
درست اومده بود، اینجا خونه پدر چانیول بود!!
از صبح که بیدار شده بود و پتویی که رو چان انداخته بود رو، روی خودش دیده بود، هزار بار به مینا و حتی به لونا زنگ زده بود ولی هیچکدوم از اون دخترای احمق جواب نداده بودن!!
حدس اینکه احتمالا دیشب تو یه بار یا کلاب مست کردن و تا صبح رو آدم های مختلف سواری رفتن و بعد مثل جنازه افتادن یه گوشه کار خیلی سختی نمیتونست باشه...

به هر حال وقتی برای بار هزار و یکم منشی تلفنی تو گوشی، با صدای نکره اش گفته بود قرار نیست مشترک مورد نظر جوابشو بده، از جاش بلند شده بود و تصمیم گرفته بود بره جلوی خونه پدر چان تا مانع گند زدن مینا به همه چی بشه!!
ساعت تقریبا 7 شب بود و قرار بود تا نیم ساعت دیگه نقشه مسخرشون عملی بشه!!
رو موتور نشست و از دور به خیابون خیره شد!!

سکوت آرامش بخشی تو خیابون حاکم بود و امیدوار بود این سکوت تبدیل به یه بلبشوی افتضاح نشه...
پلک هاش داشت سنگین میشد و مسکن هایی که از صبح بخاطر سردرد ناشی از استرس خورده بود، داشت اثرشو میذاشت!!!

سرشو رو دسته موتور گذاشت و زیپ سوییشرتشو باز کرد تا سرما به بدنش نفوذ کنه و خواب رو از سرش بپرونه...

دیشب وقتی یه جفت لب پف دار و داغ رو لب هاش نشسته بودن هم همین حس رو تجربه کرده بود...
تیغه کمرش از سرما لرزیده بود و دستاش انگار تو برف فرو رفته بودن،
ولی قلبش بی خبر از همه جا داشت میسوخت و وحشتناک میکوبید!!

آب دهنشو قورت داد و به فکری که از دیشب داشت مغزشو سوراخ میکرد لگد محکمی زد تا دوباره رو افکارش سورتمه نره...

بکهیون چند تا دختر رو تو زندگیش بوسیده بود... هرچند که به هیچکدوم علاقه نداشت، ولی اونقدر چهره جذابی داشت که کار رو براش راحت میکرد و هر دختری که توجهشو برای چند لحظه جلب میکرد، چند دقیقه بعدش تو بغلش بود و مشتاقانه لب هاشو رو لب های بک میذاشت!!

ولی چرا هیچوقت همچین احساساتی بهش دست نداده بود؟؟
چرا همیشه وقتی بوسه تموم میشد، قلبش ذره ای تکون نخورده بود؟؟
و چرا باید از اینکه توسط همجنس خودش بوسیده شده بود، نگران و در عین حال مشتاق میبود؟؟

در حالی که فکرای تو مغزش از بس که از دیشب مثل دارکوب به مغز و احساساتش صربه میزدن، کم کم داشتن یه حفره وسط ذهنش ایجاد میکردن، پلکای نیمه بازش سنگین تر شدن و مثل نسیم قبل از طوفان روهم فرود اومدن!!


_به اون پسر هرزه تون بگید بیاید جواب بده!!
با صدای جیغ دخترونه ای چشماشو با وحشت باز کرد و به روبروش خیره شد!!
دوتا خدمتکار در حال هل دادن مینا به بیرون بودن و پدر مادر چان با چهره هایی بهت زده به دختر حامله روبروش نگاه میکردن!!

SAY WITH YOUR EYESOù les histoires vivent. Découvrez maintenant