SWYE - PART 44

165 46 12
                                    

_خواهش میکنم به حرف من گوش من!!
بدون اینکه توجهی به صدا بکنه به راهش ادامه داد.
_با توام بکهیون... کریس چیزی که میخوای رو بهت نمیده!!
دستش از پشت کشیده شد و تو هاله نیمه تاریک پسر پشت سرش رو دید... چهره اش دقیق واضح نبود ولی میتونست نگرانی رو توش حس کنه.
_بکهیون من داداشمو میشناسم. اون حتی اگرم از بابای تو خبر داشته باشه بهت هیچ کمکی نمیکنه!!
ته دلش تردید حس میکرد ولی حس لجبازیش پررنگ تر بود.
دستشو کشید و سمت موتور جلوش رفت.
_برام مهم نیست. انقدر دنبالش میوفتم تا بهم بگه بابام کجاست.
خواست رو موتور بشینه ولی دست هایی از پشت رو شونه هاش نشست و پرتش کردن عقب و باعث شدن با کمر بخوره زمین.
_میکشتت احمق. چرا نمیفهمی؟! چطوری باید بگم اون عوضی یه ادم کش بی رحمه که قلب تو سینه اش نداره!!
پسر جلوش با عجز و عصبانیت فریاد کشید و با چشمای اتیشی بهش خیره موند.
آروم خودشو از زمین جدا کرد و خاک لباسشو تکوند.
_میدونم لوهان... میدونم ممکنه امشب حتی بمیرم. ولی نمیتونم نرم.
صدای آرومش بغض دار شد.
_مامانم داره دوباره ازدواج میکنه. اگر تا قبل مراسمش بابامو پیدا نکنم دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم.
پسر روبروش با چشماش شوک زده و ناباور بهش خیره مونده بود و مردمک های سیاهش میلرزید.
_پس منم باهات میام.
خواست مخالفت کنه که دست لوهان زودتر بالا اومد.
_خفه شو بکهیون!! یا منم باهات میام یا میبرمت تو خونه ات میبندمت به درخت که هیچ قبرستونی نتونی بری. شاید اگر من باشم داداشم بلایی سرت نیاره!!

چند ثانیه به چشمای مطمعن پسر خیره موند و بعد ناچارا سرشو تکون داد و پرید رو موتور و دست های لوهان از پشت دور کمرش حلقه شد.


___________________________________

به محل مخفی کریس که از زیر زبون لوهان ادرسش رو بیرون کشیده بود نزدیک میشدن و لوهان هر لحظه محکم تر سوییشرتش رو چنگ میزد.
_بکهیون اینجارو هیچکس نمیشناسه!! یعنی واقعا هیچکس. کریس حتی فکر میکنه منم نمیدونم. اگر گیر ادماش بیوفتیم، بدون اینکه حتی زحمت سوال پرسیدنم به خودشون بدن، میکشنمون... فهمیدی؟!
_نترس گیر نمیوفتیم!!

کوتاه گفت و دوباره به جاده جنگلی خیره شد.


_________________________________

از سوراخ کوچیک رو دیوار، داخل سالن رو از نظر گذروند، چند تا مرد دور یه میز نشسته بودن و نزدیک ده تا بادیگارد هیکلی دورشون ایستاده بودن.
از دیوار پشتی فاصله گرفت و برگشت پیش لوهان که پشت بوته بزرگی نشسته بود.
_انگار جلسه اس.
اروم زمزمه کرد و لوهان سری تکون داد.
_همیشه معامله های مهمش رو اینجا انجام میده.
در جواب سری تکون داد.
_حالا دقیقا نقشه کوفتیت چیه بکهیون؟!
سرش با حرف دوستش بالا اومد و نگاهش به چشمای نگران دوسش خیره موند.
_منتظر وایمیستم کارش تموم شه بعد میرم جلوش و ازش کمک میخوام، یا دلش میسوزه و کمکم میکنه یا میزنه میکشتم دیگه.
چشمای لوهان اندازه دوتا توپ پینگ پونگ شد.

SAY WITH YOUR EYESWhere stories live. Discover now