سوار شدمو در ماشین رو با خشم کوبیدم.
روشنش کردم و راه افتادم فقط یکبار از آینه ماشین نگاه کردم و دیدم کوک هنوز سر جاش ایستاده و مسیر رفتن منو نگاه میکنه.
شاید عکس العمل من ناعادلانه بود.
اما اگه اون با من خیلی صادق بود پس من باید همینطور میشدم.
تو هنگام رانندگی به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که زندگی چقدر میتونه ظالمانه باشه.
کسی که قراره ترکت کنه بر نمیگرده تا باتمام وجودش خردت کنه.
وقتی که به پارکینگ رسیدم متوجه شدم یه پاکتی روی صندلی بغلی ام وجود داره باز کردم و دیدم هزار دلار پول بود.
همون مقداری که بهش داده بودم یه نوشته هم درونش بود، دست خط دیوونه کننده کوک..
« من نمیخواستم دستت رو رد کنم و پول رو گرفتم اما در اصل راضی نبودم آسیب هایی که بهت زدم رو نتونستم جبران کنم حالا پول هم ازت بگیرم؟! »
دوماه بعد از رفتن کوک به سئول، من تونستم به زندگی روتین خودم توی سیدنی برگردم.
من مدام گریه میکردم و از لحاظ عاطفی فقط کافی بود، یکی حتی شیرینیِ کوکی رو لب بزنه، تا بغضم بترکه و مثل یه دیوونه ساعت ها خودمو تو اتاق حیس کنم...
بعد از مرگ جئون بزرگ مادرم به مدت یه ماه با من توی سیدنی زندگی میکرد، اما کاملا واضح بود که اوقات خوشی رو سپری نمیکرد.
خوشحال نبود و نمیتونست از بوسان دور باشه پس برگشت.
با رفت آمدهای هفتگی سر زدنهای وقت و بی وقت خانواده پارک( میونگ و جونگهیون ) مادرم هم کمی اوضاع سر حالی پیدا کرد.
من و کوک بعد از اون کنتاکت دیگه هیچ پیامی و ارتباطی با هم نداشتیم و اینبار قرار نبود که من پیش قدم بشم تا ارتباطی بر قرار کنم.
بعد از اون اتفاقاتی که میونمون افتاد برای چیز هایی که شنیدم و فهمیده بودم دیگه هیچ وقت از اون خبری نمی گیرم.
ولی ذهن من هنوز به اون می پرداخت، احساساتم مدام بهش جذب میشد و مدام با یاد آوری رابطمون ملحفم رو خراب میکردم و از این نظر که با جسیکا همخونه بودم، خجالت زده تر از هر زمان زندگیم خودم رو توی اتاقِ اضافمون حبس میکردم.
نمی دونستم که به لیسا درخواست ازواج داده یا نه...
میخواستم بدونم که اون هنوز به من فکر میکنه یا نه...
پیش خودم فکر میکردم که اگه اون شب من به سمت اتاقم تو کازینو فرار نمیکردم چه اتفاقی می افتاد.
زندگی من توی اون قارهی دور افتاده خیلی عادی و روتین بود، در طول روز مدت زیادی سر کار میموندم و شب ها ساعت یک به خونه بر میگشتم.
![](https://img.wattpad.com/cover/249307537-288-k609139.jpg)
VOUS LISEZ
Step Brother Dearest
Fanfiction[ پایان یافته ] وقتی که برادر ناتنیش اومد تا باهاشون زندگی کنه، هیچ ایدهای نداشت که میتونه عاشق برادر کوچیک ترش بشه. اون به همون سرعتی که وارد زندگیش شد، وارد تختش شد و اون رو ترک کرد. اما کارما اونقدرا هم مهربون نیست، بعد هفت سال، هردوشون درحالی ک...