1

222 45 1
                                    

وقتی درخت سیب داخل حیاط اپارتمانی که توش زندگی میکردیم تازه شکوفه هاش باز شده بود ، مادرم خونه رو ترک کرد و رفت.
قبل از رفتنش بهم گفت منتظرش بمونم .
بهم گفت که نباید فراموشش کنم و اینکه خیلی زود برمیگرده و منو میبره پیش خودش و ما تا ابد کنار هم خوشحال زندگی میکنیم.
اما اون هیچ وقت نیومد.

تو یه روز گرم تابستونیم پدرم وقتی داشت از خونه خارج میشد بهم گفت خونه بمونم و در خونه رو قفل کرد.
بهم گفت تا اخر شب حتما برمیگرده.
ازم قول گرفت که ساکت و اروم تو خونه بمونم و هیچ جایی نرم ، منم قول دادم که همین کارو میکنم.

اون روز از خونه بیرون نرفتم و تمام مدت
بی سروصدا با عروسکم جولی بازی کردم.

اما پدرم اخر شب برنگشت.
چند روز گذشت و اون بازم برنگشت خونه اما من مطمئن بودم که برمیگرده پس قولمو نشکستم و از خونه بیرون نرفتم.



امروز اولین برف امسال داره میباره فکر کنم دیگه انقدر بزرگ شدم که بتونم برای خودم تصمیم بگیرم  برای همین میخوام برم بیرون و کمی قدم بزنم.

یادمه با مامانم ادم برفی های بزرگی میساختیم.
همیشه بهم میگفت باید صبر کنم تا همه برفا ببارن و همه جا سفید سفید شه تا بتونیم ادم برفی بزرگی درست کنیم.

پس منم صبر میکنم تا همه برفا ببارن و بعدش میرم و یه ادم برفی درست میکنم.



°°°ME°°° ✴️Completed✴️Where stories live. Discover now