19

1.2K 166 16
                                    

جنی بعد مدرسه با رزی به خونه برگشت اما قبل از اینکه وارد عمارت بشه چیزی یادش اومد و بعد گفتن
"من یه کاری دارم که باید همین حالا انجامش بدم و یکی دو ساعت دیگه بر می‌گردم"
راهی که اومده بودن رو به سرعت برگشت.
رزی هیچ ایده‌ای نداشت که جنی دیشب کجا بود و الان کجا رفته. چند وقتی بود که جنی ازش فاصله می‌گرفت.
شاید جنی بهش نمی‌گفت کجا میره چون می‌دونست اگه بشه بگه اون به جیمین میگه اما این فقط چیزی بود که جنی فکر می‌کرد!
اون چیزایی که نباید رو نمی‌گفت.
وقتی جنی خونه نبود تنها موندن با جیمین اون هم تو عمارت معذبش می‌کرد.
تو عمارت موندن و نزدیک بودنش به جیمین باعث شد بفهمه حسش به جیمین واقعی نبود و فقط تلقین بود. رزی زیاد تکرارش میکرد و خیال بافی می‌کرد.
بعد شناختن جیمین فهمید اون ها مناسب هم نیستن و از طرفی خاطرات کمی که شب تولد جیمین با کوک ساخته بود تو سرش رژه می‌رفتن و اون ها ناخواسته براش خیال بافی می‌کردن. اون باز هم داشت خودش رو الکی امیدوار می‌کرد!
وارد عمارت شد. جیمین رو مبل نشسته بود و کلی برگه روی میز بود و بنظر می‌رسید مشغول کار های شرکتش باشه.
از دوتا فنجون قهوه‌ای که روی میز بود فهمید تنها نیست و مهمان داره.
با ولوم پایینی جوری که یوقت حواس جیمین پرت نشه و رزی بی‌ادب شناخته نشه سلام کرد و به طرف پله ها رفت ولی جیمین ازش خواست رو مبل بشینه!
-چیزی شده؟

جیمین برگه تو دستش رو رو میز گذاشت و بهش نگاه کرد.
-جنی نیومده؟

جواب درستی برای اینکه جنی کجاست نداشت پس جوری جواب جیمین رو داد تا اون همچین سوالی رو ازش نپرسه.
-فکر کنم دیدی که فقط من اومدم.

جیمین به مبل تیکه داد و دستش رو لای موهاش برد. جنی داشت خسته‌اش می‌کرد و الان زمان سر و کله زدن با خواهر کوچولوش نبود!
-نمی‌دونم باید چیکار کنم باهاش، جدیدا خیلی گستاخ شده.
بهت گفت دیشب کجا بود؟

رزی کمی مکث کرد باید یه چیزی می‌گفت.
و تنها راه‌حل دروغ بود. باید دروغ می‌گفت اینجوری می‌تونست اوضاع رو بهتر کنه.
-جنی دیشب خونه یونگی بود.
دلش می‌خواست یکم تنها باشه و حرف زدن با یونگی باعث می‌شد حس بهتری داشته باشه.
الان هم رفت چیزی که اونجا جا گذاشته بود رو برداره.

از جاش بلند شد و سمت پله ها چرخید و چشمش به تهیونگی که ساکت پیش پله ها ایستاده بود و یکی از ابرو هاش بالا داده بود خورد.
-نمی‌دونستم تنها نیستی و مهمان داری!

می‌دونست یکی اونجا بود اما نمی‌دونست اون کیه. خطاب به جیمین گفت وجیمین دوباره با برگه های روی میز مشغول شد.
-کارهای پروژه تموم نشدن و تو خونه راحت تر بودم. از اونجایی که تا شب طول می‌کشه برای شام می‌مونه!

رزی سری تکون داد و قدم هاش رو به آرومی برداشت.
-پس یه خسته نباشید بهتون می‌گم و تنهاتون میذارم تا شما به کارهاتون برسید.

ɢᴜᴇꜱꜱ ᴡʜᴏ ɪ ᴀᴍWhere stories live. Discover now