_Part 9_

561 127 85
                                    

-نویسنده-
در خونه رو با کلید باز کرد و وارد شد. بی حوصله کفشاشو در آورد و به آشپزخونه رفت. همه جا توی سکوت بود که نشون میداد خودش توی خونه تنهاست. از توی یخچال یکی از بطری های آب رو بیرون آورد و بعد نوشیدن چند قلپ ازش اونو سر جاش برگردوند.
با خستگی به اتاقش رفت و خودشو روی تخت انداخت. همینطور که بی حس به سقف خیره بود لرزش گوشیشو توی جیبش حس کرد. بدون اینکه بلند شه با یکم تلاش اونو رو از جیبش بیرون آورد.
با دیدن اسم تماس گیرنده فوری سیخ سرجاش نشست. منگ یائو بود که نشون میداد از طرف برادرش خبری داره.

صداش رو صاف کرد و دکمه سبز اتصالو لمس کردم: الو؟

+سلام ییبو.. خوبی؟

یکم توی جاش جا به جا شد: امم ممنون...

+اوضاع تو مدرسه خوبه؟

با این سوال ییبو یاد دعوا، دستشوییا و حتی ژان افتادم. با این حال جواب داد: آره همه چی اوکیه.

و منتظر موند تا یائو کار اصلیشو بگه چون میدونست فقط برای پرسیدن حالش زنگ نزده و واقعا هم همینطور بود:
+هایکوان ازم خواست بهت بگم دوباره باید کارتو شروع کنی و اینکه...

با مکث منگ یائو، ییبو پرسید: و اینکه چی؟

+هیچی فقط.. حواست باشه که دوباره اشتباه نکنی، باشه؟

ییبو پوزخند صداداری زد: هع با اینکه نمیخوای بگی ولی میدونم حتما گفته اگه این بارم خراب کنم تنبیهش به شلاق ختم نمیشه.. همینطور نیست؟

+امم.. ییبو ببین اینجوری نیـ...

ییبو حرفشو قطع کرد: نمیخواد چیزی بگی.. مهم نیست؛ قفط بگو چه ساعتی بیام؟

منگ یائو نفسی گرفت: تا نیم ساعت دیگه بیا عمارت.

با قطع کردن تماس، کلافه گوشی رو روی تخت انداخت و سرش رو بین دستاش گرفت.
با خودش فکر کرد چیشد که به اینجا رسید؟ چرا اونم نمیتونه عین بقیه همسن و سالاش یه زندگی عادی داشته باشه؟ یه زندگی که تنها دغدغش تیپ و مدل موهاش باشه‌..؟ چرا اون باید به جای رفتن به دورهمیای دوستانه بین یه مشت معتاد و خلافکار مواد جا به جا کنه و باهاشون سرو کله بزنه؟ چرا باید تمام آرزوها و رویاهای آیندشو بُکشه از ترس برادری که تنها چیزی که براش مهمه پول و مواده؟ چرا.. چرا همه چی اینقدر سخته؟

آه عمیقی کشید و از جا بلند شد. میدونست فکر کردن به این مشکلات فقط کارو براش سختر میکنه. اون نباید ضعیف می بود چون قول داده بود...
به مهم ترین آدمای زندگیش قول داده بود همیشه قوی بمونه و هیچ وقت ناامید نشه.

دستش رو به سمت یقه فرمش برد تا با باز کردن دکمه هاش اونو در بیاره اما با دکمه های کنده شده و یقه بازش روبرو شد. چشماشو با کلافکی بست و دستی به صورتش کشید: پسره حرافِ احمق...

▪︎Dark Light [1]▪︎Where stories live. Discover now