-نویسنده-
(کتابخانه/ ساعت 12:10)
ژان سرشو از روی کتابی قطوری که داشت میخوند بلند کرد، دستاشو بالا برد و کشو قوسی به بدنش داد.
به ییبو که روبروش بود نگاهی انداخت، که چجوری با جدیت مشغول بود و چیزایی توی برگهی جلوش یادداشت میکرد.
سرشو سمت جیلی چرخوند که داشت چرت میزد، بهش سیخونکی زد: هوی نیومدی اینجا بخوابیا...
جیلی چشماشو مالوند و غر زد: خب خسته شدم.. تازه گشنمم هست.
ژان: مگه ساعت چنده که باز گشنته؟!
به ساعتش نگاه کرد: عه راس میگیا وقته ناهاره دیگه...
از جاش بلند شد و رو به جیلی کرد: تو با ییبو برین این کتابایی که نوشتمو پیدا کنید من میرم چندتا ساندویچ برای ناهارمون بگیرم.
جیلی که تا اون لحظه روی میز لش کرده بود با این حرف از جا پرید و از بازوی ژان آویزون شد: نه نه من میرم ساندویچ میگیرم تو بمون.
سرشو نزدیک گوش ژان برد و یواش، جوریکه ییبو نشنوه ادامه داد: خوشم نمیاد با این تنها باشم.
بعد گفتن این حرف به سرعت از اونها دور شد.
ژان سری از روی تاسف تکون داد. به طرف ییبو برگشت و لبخند دلربایی زد: میای کمکم کتابارو پیدا کنیم؟
ییبو بدون حرف از جاش بلند شدو دنبالش رفت.
با رسیدن میون قفسه های کتاب، ژان برگهای که اسم کتابارو روش نوشته بود به دست ییبو داد: تو اون قسمت اینارو پیدا کن، من بقیه رو پیدا میکنم.
از ییبو جدا و چند لحظه بعد میون قفسه های سراسریه کتاب گم شد.
ییبو هم مشغول پیدا کردن کتاهایی که ژان خواسته بود شد.
بعد چند دقیقا که ژان کتابای مورد نظرشو پیدا کرده بود خواست به دنبال ییبو بره، که توجهش به پسربچه حدودا شش ساله ای که چند متر اونطرفتر ایستاده بود جلب شد.
پسربچه داشت سعی میکرد با بلند شدن روی پنجه پاهاش، از قفسه ای که ازش بلندتر بود کتابی رو از میون کتابای دیگه بیرون بکشه، اما نتونست و به پشت روی زمین افتاد.
با این کارش چندتا از کتابایی که توی قفسه های بالایی خوب قرار نگرفته بودن نزدیک بود به پایین پرت بشن و باعث آسیب دیدن بچه بشن.
ژان با دیدن وضعیت بدون لحظهای تامل کتابای توی دستشو روی زمین انداخت و به طرف پسربچه دوید.
بچه رو توی بغلش گرفت و خودشو سپر کتابهایی کرد که داشتن روشون سقوط میکردن و اصلا اون لحظه براش مهم نبود که ممکنه خودش آسیب ببینه.
با افتادن کتابها روی زمین صدای بلندی توی فضای ساکت اونجا پچید، با اینحال ژان چشماشو بسته بود و بچه رو محکم توی بغلش فشار میداد، انگار واکنش غیر ارادی بدنش بود.
بچه که شکه شده بود شروع به گریه کرد و کسایی که اونجا بودن دورشون جمع شده بودنو پچ پچ میکردن.
ناگهان مردی از پشت یقه لباس ژانو کشید و اونو به عقب پرت کرد.
مرد بچهی درحال گریه رو توی بغلش گرفت و سعی کرد آرومش کنه: آروم باش عزیزم.. اون اذیتت کرد؟ گریه نکن خودم حسابشو میرسم.
ژان گیج به اطراف نگاه کرد، برای یه لحظه بدنش توی خلسهای فرو رفته بود و متوجه مکان و زمانی که توش قرار داشت نبود.
مرد درحالیکه دست بچه رو گرفته بود روبروی ژان ایستاد و با عصبانیت داد: با پسرم چیکار کردی هـا؟..
دستش به سمت یقه ژان که روی زمین افتاده بود رفت اما نرسیده به اون با دست دیگهای که دور مچش پیچید متوقف شد.
ییبو دست مرد رو پس زد و خودش جلوی ژان قرار گرفت و خیلی جدی به مرد خیره شد: اون کار اشتباهی انجام نداده، بلکه پسرتو از آسیب دیدن نجات داد.
با دست به کتابای روی زمین اشاره کرد: نزدیک بود این کتابا روی بچت بریزه و اون جلوشو گرفت.
همون موقع بچه که هنوز فین فین میکرد گوشهی لباس مردو کشید تا اونو متوجه خودش کنه: بابا.. بابا... او.. اون داره.. راست میگه.
مرد نگاهی به پسربچه و بعد به ژان انداخت و با گرفتن دست پسرش به اونها پشت کرد و رفت.
با رفتن مرد ییبو جلوی ژان نشست و آروم صداش زد: هی حالت خوبه؟
اما ژان واکنشی نشون نداد و همچنان به سرامیکای زمین خیره مونده بود.
ییبو دستشو روی شونش گذاشت که با این لمس انگار ژان از خلائی که توش گیر افتاده بود بیرون کشیده شد.
سرشو بالا آورد و به ییبو که توی فاصله نزدیکش بود نگاه کرد: ییبو؟!.. چیشده؟
ییبو با دیدن قرمزی روی برجستگی گونش که داشت به کبودی میرفت با مکث جواب داد: از من میپرسی چیشده؟ بلند شو بریم.
و خودش از جا بلند شد و دستشو جلوی ژان دراز کرد.
ژان هم با گرفتن دستش ایستاد که لحظهای جلوی چشماش سیاهی رفت و خواست زمین بخوره که ییبو زیر بغلشو نگه داشت.
ییبو: آخه چرا اینقدر دوست داری تو کار بقیه دخالت کنی..؟
ژان نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد، با این حال ییبو بازوش رو رها نکرد و اونو به سمت خروجی کشید.
ژان: خب اون یه بچه بود ممکنه بود آسیب جدی ایی ببینه.
ییبو: پس آسیب دیدن خودت چی.. اهمیت نداره؟
ژان: چرا ولی خب...
جوابی نداشت که بده.
با خارج شدن از ساختمون کتابخونه ییبو اونو به سمت پارکی که اون کنار بود کشید و روی نیمکت نشوندش: همینجا بمون الان برمیگردم.
و عقبگرد کردو از خیابون رد شد و به اون سمت دوید...
............
-وانگ ییبو-
بعد گرفتن چیزایی که میخواستم، از داروخونه بیرون اومدم و به سمت پارک رفتم.
از دور ژان رو دیدم که توی همون حالت قبلی نشسته، دستاشو به نیکمت تکیه داده و سرشو به عقب خم کرده بود؛ چشماش بسته بودن و نور خورشید از لا به لای شاخه های درخت به صورتش میتابید.
"قشنگه.."
هان؟ من الان چی گفتم؟! نمیدونم چرا با دیدنش این کلمه تو ذهنم نقش بست.
چشماشو باز کرد و با دیدنم دستشو برام تکون داد و لبخند دندون نمایی زد که یهو حس عجیبی توی دلم پیچید.
من چه مرگمه؟سرمو تکون دادمو جلو رفتم و کنارش نشستم.
ژان: کجا رفتی تو؟ بیا برگردیم کتابخونه جیلی و ژوچنگ الان برمیگردن.
بعد تموم شدن حرفش از جاش بلند شد و منتظر به من نگاه کرد؛ پووف چقدر این پسر عجوله.
دستشو گرفتم و دوباره روی نیمکت نشوندمش.
با تعجب بهم نگاه کرد، کوفتگی روی گونش و اون زخم کوچیک روی بینیش بدجور توی ذوق میزد.
![](https://img.wattpad.com/cover/255078255-288-k901402.jpg)
YOU ARE READING
▪︎Dark Light [1]▪︎
Fanfiction▪︎نور تاریک▪︎[کامل شده] شما میگین گذشته آدما چقدر مهمه؟ هیچی..! این جوابتون اشتباه محضه، چون این گذشته آدماس که آیندشون رو میسازه... مثل شیائو ژان، پسری با چشمای هلالی و لبخندای درخشان که هیچکس نمیتونست تصور کنه همچین گذشته تاریک و مبهمی داره. گذشته...