•💘🐺PART 18🍓

4K 1K 131
                                    

چهار هفته گذشته بود و حالا بکهیون با لبخند به پیامی که چانیول بهش داده بود نگاه میکرد:
"هرطور شده خودم رو برای بفاک دادنت اون هم جلوی دوربین میرسونم بیبی!"
سه روزی میشد که چانیول برای جا به جایی محموله‌هایی از خونه رفته بود و فقط گاهی بهش پیام میداد و بکهیون نمیخواست اعتراف کنه اما دلش برای چانیول تنگ شده بود،نبودش زیادی توی خونه احساس میشد و همین هم بکهیون رو غمگین میکرد اما حالا که چانیول گفته بود برای لایو امشب خودش رو میرسونه میتونست لبخند بزنه،تمام لایوهای هفته‌های گذشته رو دوتایی گرفته بودن و بکهیون با به یاد آوردن پسری که هفته‌ی پیش برای لایو با چانیول اومده بود پوزخند ترسناکی زد،پسر قدکوتاه بهش گفته بود باید خونه رو برای لایو اونا ترک کنه و بکهیون تنها کاری که داخلش خوب بود رو انجام داد...قبل از اینکه چانیول از حموم دربیاد پسر رو کتک زده و از خونه بیرونش کرده بود!
حالا که به چندماه گذشته فکر میکرد حس این رو داشت که عجیب ترین روزای زندگیش رو تجربه کرده بود،از پیدا کردن چانیول اون هم از اکسپلور اینستاگرام تا ددی صدا کردنش...همه و همه به طرز معجزه آسایی اتفاق افتاده بودن و حالا بکهیون توی نقطه‌ای ایستاده بود که دلش برای اون آلفای لعنتی تنگ و برای رسیدن شب حسابی بیقرار شده بود!
به کلید روی میز کنارش چنگ زد و بلند شد تا به فروشگاه بره و فقط ده دقیقه پیاده روی کافی بود تا به فروشگاه نزدیک خونه برسه.
وارد شد و مستقیم سراغ قفسه‌های پاستا رفت...پنه؟ فتوچینی؟ پاستا؟
- واو...خدای من...امروز روز شانس منه!
به محض دیدن بسته‌ی پاستای خاصی که دقیقا یدونه ازش توی پنهان ترین بخش قفسه موجود بود،لبخند بزرگی زد و خم شد،بسته رو برداشت و طولی نکشید تا دستی روی شونه‌ش قرار بگیره و بکهیون با کنجکاوی سمتش برگرده.
+ بنظر میرسه زیادی بهش علاقه داری،میخوای واقعیش رو داشته باشی؟
پسر غریبه همونطور که به بسته‌ی پاستای توی دستای بکهیون خیره بود با پوزخند حال بهمزنی گفت و با نگرفتن جوابی از بکهیون،ادامه داد:
+ اگه بخوای همین حالا میتونم بهت بدمش
پسر جلوش یه آلفای قدبلند و جذاب بود که اگه بکهیونِ قبل از چانیول اون رو میدید محال بود ازش بگذره اما حالا بکهیون خیلی تغییر کرده بود و یجورایی عادتی که نسبت به چانیول داشت باعث میشد حتی فکر بودن با پسر رو هم حال بهمزن بدونه...البته اگه قرار بود واقع بین باشه این رفتارش مثل این بود که به چانیول تعهد پیدا کرده باشه،تعهدی مخفی بدون بیان حتی یه کلمه،چیزی بود که توی قلبش نگهش داشته بود!
- اما من دوست پسر دارم!
نمیدونست چرا این رو گفته بود،هیچ جوره دوست پسر چانیول محسوب نمیشد و حتی چانیول ازش نخواسته بود دوست پسرش بشه اما انگار بچِ درونش دوست داشت از این لقب استفاده کنه!
+ بیخیال...مطمئنم دوست پسرت یه احمقه که تنهات گذاشته
نگاه مجذوب و لحن حرصی پسر بهش میفهموندن اون همین حالا هم تحریک شده و همین هم پوزخند کمرنگ بکهیون رو عمیق تر میکرد...حالا که تحریک شده بود دردش بیشتر بود!
- جرات نکن بهش بگی احمق!
زانوش رو بالا آورد و ضربه‌ای به بین پاهای پسر زد و با خم شدن آلفا و عقب کشیدنش،با لبخند بزرگی از کنارش رد شد و سمت قفسه‌ی مشروبات رفت.
بعد از گذشت ده دقیقه از فروشگاه خارج شد و تصمیم گرفت با چانیول تماس بگیره تا از برگشتنش مطمئن بشه.
اسم "ددی" که کنارش قلب قرمز داشت رو لمس کرد و طولی نکشید تا صدای چانیول توی گوشش بپیچه.
- باز دردسر درست کردی؟
لحن چانیول عجیب بنظر میرسید و همین هم باعث میشد تا از جواب دادن منصرف بشه،چانیول هیچوقت اینطور صحبت نمیکرد یعنی اتفاقی افتاده بود؟
+ حالت خوبه؟
- من خوبم بکهیون
لحن خسته و صدای نفسای تند چانیول باعث میشدن نتونه به جوابش اعتماد کنه اما با اینحال پرسید:
+ امشب حتما میای؟
قبل از اینکه موفق به شنیدن جواب چانیول بشه تماس قطع شد و بکهیون کل راه تا خونه رو اخم کرده بود...احساس بدی داشت و همین هم نگرانش میکرد،از اینکه اتفاقی برای چانیول افتاده باشه عمیقا میترسید و لرزش خفیف بدنش نشون میداد بکهیون خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد قلبش رو به بزرگ ترین کراش زندگیش داده بود!
...
با اخم به ساعت که عدد نه و پانزده دقیقه رو نشون میداد چشم دوخته بود،چرا چانیول نمیومد؟
یعنی قرار بود راس ساعت ده بیاد اون هم وقتی بکهیون بخاطرش پاستا و مرغ سوخاری درست کرده بود؟
+ میکشمت!
با حرص دستش رو روی میز کوبید و دقیقا همون زمان صدای باز شدن در باعث شد به سرعت از جا بلند و از آشپزخونه خارج بشه تا چانیول رو ببینه و نمیدونست دیدن چانیول قراره جواب تمام استرس و نگرانی‌های روزش رو بده!
بازوی بسته شده‌ی چانیول که باندش کاملا قرمز شده بود،نگاه خسته و پوست عرق کرده‌ش باعث میشدن بغض کنه،این دیگه چه جهنمی بود؟
شوکه جلو رفت و درست رو به روی چانیول قرار گرفت.
+ چیشده چان؟
با لحن شوکه و نگرانی پرسید و جواب چانیول باعث شد بهش چشم غره بره،چرا هیچوقت نمیتونست جدی باشه؟
- تا حالا چان صدام کرده بودی؟ چرا بهش توجه نکرده بودم؟ بیبی دوباره چان صدام کن
چانیول با بیحالی گفت و چشماش رو بست اما سوال بکهیون باعث شد دوباره چشماش رو باز کنه و اینبار با لحن غمگینی جوابش رو بده
+ چرا طوری رفتار میکنی که انگار داری میمیری؟
- من نمیتونم بمیرم بکهیون...حداقل بخاطر تویی که برای "ددی" صدا کردنم تلاش کردی من نمیتونم بمیرم...باید زنده بمونم تا تو بتونی نتیجه‌ی تلاش‌هات رو ببینی
+ حالا چرا دراماتیکش میکنی؟
بکهیون غر زد و جلوتر رفت تا بازوی چانیول رو چک کنه اما چانیول به سرعت عقب کشید و کوتاه توضیح داد:
- گلوله از کنار بازوم رد شد و فقط کمی خونیش کرد
با اتمام جمله‌ی چانیول،شوکه دستش رو روی دهنش گذاشت و به چشمای خسته و بیحال چانیول چشم دوخت...کسی نبود که با شنیدن همچین چیزایی حالش بد بشه یا اصلا اهمیتی به زخمی شدن کسی بده اما چانیول با همه فرق داشت...بکهیون حتی با تصور اینکه ممکن بود چانیول چیزیش بشه میتونست گریه کنه و حالا احساس میکرد قلبش بخاطر اتفاقی که برای چانیول افتاده بود بطرز غمگینی درد گرفته بود!
+ خدای من...چرا مراقب خودت نیستی؟ اگه اتفاقی برات میوفتاد چی؟
- نگرانم شده بودی؟
با کنجکاوی پرسید و لبخندی زد،نمیدونست چرا فکر به اینکه بکهیون نگرانش شده بود حس خوبی بهش میداد،توی زندگیش آدمای زیادی نبودن که بهش اهمیت بدن و نگرانش بشن،درواقع پدر و مادرش تنها آدمایی بودن که توی هر موقعیتی نگرانش میشدن و چانیول بعد از اونها نتونسته بود حسِ "مهم بودن" رو بچشه و حالا فکر به اینکه این بچه بهش اهمیت داده بود احساس خوشایندی رو توی وجودش پخش میکرد.
+ چی؟ من؟ نه...فقط دنی نگرانت شده بود
بکهیون نمیتونست احساس واقعیش رو بگه اما همین حالا هم مطمئن بود که گوشای قرمز شده‌ش قراره آبروش رو ببرن و احساساتش رو لو بدن!
- ولی یک هفته‌ست که جک دنی رو برده و بهم بگو چجوری بهت گفت نگرانمه؟ با "میو" کردن؟
بیخیال جواب دادن به چانیول شد و سمت آشپزخونه قدم برداشت،بشقاب‌های سفید رنگ بزرگ خودش و چانیول رو با پاستا،مرغ سوخاری و سبزیجات سرخ شده پر کرد و بعد از اینکه بشقاب چانیول رو جلوش گذاشت سمت صندلی خودش رفت و پشت میز جا گرفت.
- اوه...اینجا یه پذیرایی دیکی داریم
چانیول همونطور که به پاستاهای شکل دیک نگاه میکرد با چهره‌ و لحن کاملا پوکر گفت و با چنگال شروع به بازی باهاش کرد.
- حداقل از سس گوجه استفاده میکردی،خامه و پنیری که کش میاد به این پاستاهای دیکی چسبیدن باعث میشن اشتهام رو از دست بدم!
+ نخورش،چیکن بخور!
بکهیون با اخم گفت،سرش رو پایین انداخت و طولی نکشید تا با صدای چانیول سرش رو بالا ببره و بهش خیره بشه.
- واو...خودت درستش کردی؟
+ آره...چطور؟ دوستش نداری؟
بکهیون با تردید پرسید و جواب چانیول باعث شد باز هم اخم کنه.
- عالیه...فکر میکردم جز صحبت درباره‌ی مسائل جنسی و دنبال من راه افتادن کار دیگه‌ای بلد نیستی!
+ فاک آف پارک
با دیدن اخم بکهیون نفس عمیقی کشید،نمیدونست چرا بکهیون کلافه و بی اعصاب بنظر میرسید اما میدونست که به هیچ وجه دوست نداشت اون رو توی این حالت ببینه چون بکهیون کسی بود که همیشه باید با شیطنتاش حرصش رو درمیاورد و بهش میخندید...اون نباید اینطور بهش اخم میکرد و سکوت میکرد!
- فاک...خدای من...دستم...
با صدای چانیول خودش هم متوجه نشد چطور به سرعت از جا پرید و بالای سر چانیول ایستاد تا دستش رو چک کنه اما کار چانیول باعث شد شوکه به چشمای درشتش خیره بشه و ضربان قلبش شدت بگیره،چانیول حتی به این موضوع کوچیک هم اهمیت داده بود و بکهیون فکرش رو هم نمیکرد چانیول حتی کوچیکترین توجهی به حالش بکنه!
وقتی بکهیون با ناله‌ی ساختگیش بالای سرش قرار گرفت،به چهره‌ی نگرانش لبخندی زد،دستش رو سمت صورتش برد و انگشت اشاره‌ش رو بین دو ابروش کشید و گفت:
- دیگه به ددیت اخم نکن پسر بد
به سختی بزاقش رو قورت داد و نگاهش رو از چشمای چانیول گرفت چون میترسید چانیول به راحتی از چشماش بخونه که چقدر نگرانش بوده و حالا چقدر هیجان زده شده و حتی نمیتونه به درستی ریتم نفساش رو منظم کنه!
+ لایو امشب کنسله!
- چی؟ وات د فاک بکهیون؟ میدونی چقدر سختی کشیدم تا برای لایو خودمو به اینجا برسونم؟ تقریبا داشتم بخاطرش کشته میشدم!
چانیول با اخم اعتراض کرد و بکهیون نفس عمیقی کشید،نمیخواست باعث بشه دست چانیول دوباره آسیب ببینه چون هم خودش و هم چانیول رو میشناخت و میدونست که ممکن بود کینک‌های عجیبشون به دستش فشار و آسیب بیشتری وارد کنن!
+ تا برمیگردم صندلیت رو سمت جایی که الان هستم برگردون
بکهیون گفت و از آشپزخونه خارج شد،وقتی چند دقیقه‌ی بعد بکهیون تمام لامپ‌هارو خاموش کرد و با رینگ لایت جلوش قرار گرفت،فکر میکرد متوجه موضوع شده و بکهیون قراره ازش سواری بگیره اما وقتی بکهیون جلوش زانو زد نفس عمیقی کشید چون لعنت بهش...بکهیون از این زاویه زیادی هات بنظر میرسید!
موهای صورتیش پیشونیش رو پوشونده بودن،سرش رو برای نگاه کردن بهش بالا گرفته بود و لبای هوس انگیزش برق میزدن...چانیول همین حالا هم میتونست عطر توت فرنگیش رو احساس کنه!
+ گوشیت رو دربیار داره دیر میشه!
با هشدار بکهیون گوشیش رو از داخل جیبش درآورد،بعد از باز کردن قفلش وارد اینستاگرام شد...چند ثانیه‌ی بعد لایو شروع شده بود و هرلحظه به بیننده‌هاش اضافه میشد و چانیول میتونست حدس بزنه که لایو امشب قرار بود رکورد بیشترین بیننده و کامنت رو از بین لایوهاش بزنه!
دستش رو از روی شلوار به عضو چانیول رسوند و زبونش رو روی لباش کشید،مالش عضو بزرگ ددیش رو شروع کرد و عطر خفیف توت فرنگیِ چانیول بهش میفهموند آلفا زیادی این کار رو دوست داره!
وقتی دست ظریف بکهیون عضوش رو لمس کرد نفس عمیقی کشید،کوچولوی جلوش با کاراش همیشه سوپرایزش میکرد و اینبار هم به خوبی تونسته بود هیجان زده و بیقرارش کنه!
- فاک...
وقتی بکهیون دکمه و زیپ شلوار رسمیش رو باز کرد و عضوش رو بیرون آورد،هیسی کشید و به چهره‌ی بکهیون خیره شد،مدام یا زبونش رو روی لباش میکشید یا لبای خوردنیش رو گاز میگرفت...لعنت بهش...خوب میدونست که داره دیوونه‌ش میکنه که مدام تکرارش میکرد،نه؟
وقتی زبونش روی عضو سخت شده‌ش چانیول کشیده شد به خوبی تونست صدای نفسش رو بشنوه و همین هم باعث شد تا چشماش رو ببنده و سعی کنه به خوبی با حرکات زبون و لباش به آلفا لذت بده.
زبون بکهیون توی طول عضوش کشیده میشد و صدای مکش لبای بکهیون با عضوش که گاهی بلند میشد نگه داشتن خودش رو هرلحظه سخت تر میکرد و چانیول احساس میکرد فقط چند حرکت دیگه کافیه تا داخل دهن گرم و لعنتیِ بکهیون ارضا بشه و درنهایت چند دقیقه‌ی بعد وقتی دهن بکهیون رو از عضوش فاصله میداد ارضا شد و به شلوار خودش که کثیف شده بود نگاهی انداخت،به سرعت لایو رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید.
- فاک...احساس میکنم اندازه‌ی اولین سکسم انرژی مصرف کردم
بکهیون به چهره‌ی آلفا خیره شده بود،شقیقه‌های عرق کرده‌ش نشون میدادن واقعا انرژی مصرف کرده!
+ تو یا من؟ من...
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو کامل کنه صدای پیام گوشیش باعث شد بلند بشه،از چانیول فاصله گرفت،پیام رو باز کرد و با دیدن پیام ارسال شده از طرف مادرش به سرعت شونه‌هاش آویزون شدن.

"بیون بکهیون...اگه میخوای بخشیده بشی باید اون آلفارو برای همیشه مال خودت بکنی!"

با قدمای سست،شونه‌ و لبای آویزون سمت کلید لامپ آشپزخونه رفت و روشنش کرد،سمت میز برگشت و روی صندلیش جا گرفت...نگاهش رو به چانیولی که توی همون حالت مونده بود،داد و پوزخندی زد...مادرش چه فکری با خودش کرده بود؟
اون و چانیول فقط درحد سکس و همخونه بودن با هم ارتباط داشتن،اونا حتی با هم عشقبازی نمیکردن اونوقت مادرش توقع داشت بکهیون بتونه چانیول رو مال خودش بکنه؟
حقیقتا ناامید شده بود چون اگه قرار بود با خودش صادق باشه ته دلش دوست داشت چانیول رو مال خودش بکنه و اینکه تواناییش رو نداشت باعث میشد احساس ضعیف بودن بکنه اما طولی نکشید تا "بچِ درونش" دوباره به کمکش بیاد و حقایق رو به درستی نشونش بده!
بکهیون تنها امگایی بود که چانیول بفاکش داده بود و علاوه بر اون بکهیون تونسته بود راضیش کنه تا اجازه بده "ددی" صداش بزنه و کاری کنه تا به همخونه شدنشون رضایت بده پس چرا حالا انقدر ناامید شده بود؟
بکهیون چانیول رو مال خودش میکرد و فاصله‌ سنی هجده سالشون هم به درک!...اهمیتی بهش نمیداد!

"تو مال منی پارک چانیول!"
...
- توی مرحله‌ی اول باید مارک بشی بیون بکهیون و قدم اولی که تمام گرگا توی این راه برمیدارن اینه که گرگ مقابلت رو مست کنی و توی موقعیتی قرارش بدی که مارکت کنه و فردا صبحش که بیدار بشه اگه علامتاتون یکی باشه مال هم شدین!
خطاب به خودش توی آینه گفت و بعد از فرستادن پیامی به چانیول،وارد اتاق هتل شد.

"ساعت هشت و نیم منتظرتم ددی!"

شیشه‌های کوچیک و بزرگ مشروب رو روی میز چید،سمت تخت بزرگ اتاق رفت و گلبرگ‌های قرمز رنگ رو به طور نامنظم روی تخت ریخت و تصمیم گرفت نیم ساعت باقی مونده رو همونجا منتظر بشینه.
...
یکساعت و نیم گذشته بود و حالا بکهیون کنار چانیولی که حسابی مست بنظر میرسید نشسته بود،از زمانی که چانیول وارد اتاق شده بود مدام شات‌هاش رو پر کرده بود و حتی به چانیول اجازه نداده بود شاتی براش بریزه و حالا از نتیجه کاملا راضی بود...چانیول امشب حتما مارکش میکرد!
+ آه...اینجا واقعا گرمه
با لحنی کلافه گفت و زیپ سوییشرت نازکش رو پایین کشید،درش آورد و بالا تنه‌ی لختش رو برای آلفا به نمایش گذاشت.
- فاک بکهیون...واقعا دلم میخواد نیپل‌هاتو بخورم!
چانیول با لحن کشدارِ سرخوشی گفت و با جواب بکهیون خنده‌ای کرد.
+ چرا که نه!
چانیول سرش رو پایین برد و قبل از اینکه لباش موفق به لمس نیپل‌هاش بشن درست روی پاهاش بیهوش شد و بکهیون با کلافگی فریاد کشید:
+ لعنت بهت پارک...نباید بیهوش میشدی!
...
دو روز از تلاش بی نتیجه‌ش برای مارک شدن گذشته بود و بکهیون حالا همونطور که روی تختش نشسته بود با خودش فکر میکرد که چه کارهای دیگه‌ای میتونه انجام بده.
- قدم دوم میتونه ترشح عطر جذاب و خاص برای جذب آلفا باشه
با اتمام جمله‌ش بلند شروع به خندیدن کرد.
- وات د فاک؟ از کدوم عطر جذاب و خاصی حرف میزنی؟ منظور کوفتیت عطر خیاره یا سرکه بیون؟
خنده‌ش به سرعت از بین رفت و همونطور که پاش رو روی پاش می‌انداخت با چهره‌ی جدی‌ای گفت:
- قطعا توی این مورد شانسی ندارم!
نفس عمیقی کشید و به قدم بعدی فکر کرد.
- قدم سوم: بیان مستقیم خواسته!
نگاهش رو به در دوخت و خطاب به چانیول ساختگیِ توی ذهنش گفت:
- مارکم کن ددی!
وقتی همونموقع در اتاقش باز شد و چانیول جلوش قرار گرفت با وحشت بهش خیره شد،یعنی چانیول حرفاش رو شنیده بود؟
+ البته که مارکت میکنم!

🐺🍼 Your Man Calls Me Daddy 🍼🐺Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz