red uniform

194 40 11
                                    

نمیدونست باید کجا بره ، بیمارستان؟درمانگاه؟معبد برای التماس ؟
بی توجه به اطرافش فقط به سمت درمانگاهی که نزدیک بار بود میدویید و فقط با
گوشه چشمش حرکت قفسه سینه امیلی رو چک میکرد
دستای امیلی تو هوا معلق بود و با دوییدن نایل تو هوا تکون میخورد
درست از همون لحظه که نایل از بار بیرون زده بود زین و الک هم به دنبالش
میدوییدن
زین حسی که داشت با مرگ فاصله کمی داشت
شاید تا حالا افراد زیادی رو زده بود اما تا به حال باعث مرگ کسی نشده بود ،اون
هم خود خواسته و به دست خودش
اونم یه آدم بی گناه
اون همیشه سعی کرده بود موانع ارامش لویی رو از بین ببره
اما اون دختر که کاری نکرده بود ....گناه اون دختر چی بود ،از کیک تولدی که
کف بار افتاده بود متوجه شده بود امشب تولدش بوده و اگه اون دختر به زندگی
برنمیگشت ،زین هزاران ارزو رو به گور فرستاده بود
با رسیدن به درمانگاهی که سر خیابون بود و قدیمی بودن از ظاهر بیرونش
مشخص بود فقط در دلش برای اولین بار برای سلامتی یه نفر التماس کرد
نایل با ورودش به درمانگاه روی دو زانو افتاد و به اولین پزشکی جلوش ایستاد
التماس کرد
"نجاتش بده....خواهش...خواهش میکنم
نفس عمیقی کشید و همزمان قطره اشکی از چشمش افتاد
"من...بهش...قول دادم...اون باید....اون باید برج ایفل رو ببینه"
با زانو زدن پسر سفید پوش مقابلش ،نگاهشو تو چشماش قفل کرد
"نذار امشب دو نفر بمیرن
لیام دستش رو روی دست پسر مقابل که از خون سرخ بود گذاشت و چشمش
رو روی هم فشرد
با اینکه شیفتش تموم شده بود و میتونست بی توجه به اون به خونه بره تصمیم
گرفت بمونه و جون دختر رو نجات بده
تصمیمی که بعدها بابتش هزاران بار خودش رو لعنت کرد
اگه اون شب فقط با یه ببخشید اونا رو ترک میکرد قاتل نمیشد

+++++++++++++++

هری پشت سر زین قدم بر میداشت و با کنجکاوی به نقش و نگار ها و افراد
عجیبی و غریبی که هر از گاهی از کنارش رد میشدن نگاه میکرد .
پاهاش هنوز هم درد میکرد و به سختی میتونست هم پای زین قدم برداره .
صبح که از خواب بیدار شده بود ، نگهبان ها بهش لباس و غذا داده بودن و
بالاخره بعد از چند روز اجازه ی این رو پیدا کرده بود که از توی اون قفس
بیرون بیاد .
هری انقدر گشنگی و زجر کشیده بود که دیگه چیزی براش مهم نبود . فقط
میخواست زنده بمونه تا از لویی انتقام بگیره .
فقط یک انتقام سخت میتونست مرحمی برای قلب شکسته ی هری باشه و کمی
آرومش کنه .
عمارت لویی خیلی گیج کننده بود . در واقع اون عمارت پر از راهرو های پیچ
در پیچ و طولانی بود و هری واقعا درک نمیکرد چطور زین تشخیص میداد که
باید از کدوم طرف بره!
بعد از چند دقیقه بالاخره زین جلوی در قهوه ای رنگ بزرگی ایستاد .
هری با دقت به دکمه های روی در چشم دوخت .
زین چند تا از دکمه هارو فشرد و کف دستش رو روی در گذاشت .
بعد از مدتی صدای زنگ به صدا در اومد و در خود به خود باز شد .
هری حیرت زده به چهره ی جدی زین نگاه کرد .
وقتی در باز شد ، هری با سالن خیلی بزرگی رو به رو شد که توش جعبه های
بزرگی وجود داشت و افراد سیاه پوش در حال جا به جا کردن اون جعبه ها بودن
زین بازوی هری رو گرفت و هولش داد داخل سالن .
هری بی هیچ حرفی وارد سالن شد و با کنجکاوی به دوربین های متصل به سقف
چشم دوخت .
_حرکت کن
زین جدی گفت و هری قدم برداشت .
با ورودش به سالن نگهبان ها بهش چشم دوختن و بعضی هاشون با دست بهش
اشاره میکردن .
هری آب دهنش رو با صدا قورت داد و به سمتی که زین نشون داد قدم برداشت .
نمیتونست حدس بزنه که ممکنه توی اون جعبه ها چی باشه .
یعنی لویی چیکار میکرد؟
این عمارت بیشتر شبیه عمارت مافیا ها بود و این باعث تعجب هری میشد که
پدرش چرا باید با یک مافیا در ارتباط باشه؟!
شاید لویی پدرش رو گول زده بود. شاید!
زین هری رو به سمت دری که اونطرف سالن بود کشوند .
و هری دوباره با یک در قهوه ای رنگ که شبیه دری بود که چند دقیقه پیش زین
به طرز عجیبی بازش کرد رو به رو شد .
زین دوباره در رو باز کرد و هری اینبار با یک بار روبه رو شد .
هری با دقت به بار عجیب رو به روش چشم دوخت .
دختر و پسر هایی که توی هم میلولیدن ، آهنگ عجیبی که داشت پخش میشد و
دختر هایی که بدنشون رو با پولک پوشونده بودن باعث شد تا هری ناخودآگاه
قدمی به عقب برداره .
اما زین اجازه نداد هری بیشتر از اون عقب بره و دوباره رو به داخل هولش داد
به محض ورودشون دختری نزدیکشون اومد و به زین تعظیم کرد .
از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش مشخص بود که توی اون بار کار میکنه .
_چیزایی که لازمه بدونه رو یادش بده
دختر لبخند زد و دوباره تعظیم کرد .

SAVAGEWhere stories live. Discover now