𝙱𝚕𝚞𝚎 𝙴𝚐𝚛𝚎𝚖𝚗𝚘𝚒

445 35 0
                                    

چونش از شدت بغض میلرزید. در حالیکه چشم های بی حسش رو به رو به رو، جاییکه احتمال میداد صورت لوییه، دوخته بود، دستش رو بالا آورد و سعی کرد با سر انگشتاش صورت لویی که در یک وجبیش بود رو لمس کنه...
نوک انگشت های سرد دستش به گونه ی خیس لویی کشیده شد. انگشت هاش رو سر داد تا به جایی که میخواست برسه....
اون آبی های درخشان که حالا از گریه سرخ شده بودند برای هر بیننده ای یاد اور دریا به هنگام غروب خورشید بود.
برای هر بیننده ای....
که قطعا هری جزو اون ها محسوب نمیشد...
وقتی انگشتاش به پلک گرم و مژه های خیس لویی رسید، دستش روی اون نقطه متوقف شد.
صدای گرفته و دورگه شده از بغضش توی گوش های لویی پیچید:
- به یاد میارم که چه قدر آبی و زیبا بودن...
با گفتن اولین جمله، اشک های گرمش روی صورتش سر خوردند.
لویی همچنان بی صدا و بی حرکت با چشمانی خیس از گریه، به معشوقش نگاه میکرد.
هری آب دهانش رو به سختی قورت داد و تلاش کرد بغضش رو هم با کمکش به پایین بفرسته. هرچند که نا موفق بود.
اشک ها از چونه اش، روی پاهاش چکه میکردن....
نفس عمیق و لرزونی کشید و گفت:
- ولی من تا آخر عمرم قراره تو و همه ی چیز های کوچیکت رو فقط توی ذهنم مرور کنم؟
سوال مظلومانه ای که هری با اون صدای گرفته و چانه ی لرزانش پرسید، لویی رو چند قدم به مرگ نزدیکتر کرد.
دستش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت و با صدای آروم و لرزانی گفت: هری...
هری با استرس و وسواسی بیمارگونه اونیکی دستش رو بالا اورد و روی اجزای صورت لویی کشید و زمزمه کرد:
اگه بعد از چند سال.... بعد از چندین سال من هنوز با این وضع زنده باشم ولی جزئیات صورتت رو فراموش کنم چی؟
در پایان جمله، هق هقی از گلوی هری آزاد شد که قلب لویی رو آتش زد.
- بیب... لطفا آروم باش....
لویی نمیدونست چی بگه... واقعا هیچ ایده ای راجع به اینکه چی باید بگه تا بتونه هزای غمگین و مستاصلش رو آروم کنه نداشت.
پس فقط دست های هری رو گرفت و باملایمت پایین آورد چند بار پشت سر هم و عمیق بوسید.
گریه ی هری بی صدا بود... ولی لویی با عمق وجودش میشنید... انگار با پوست بدنش صدای گریه ی بی صدا هری رو میشنید و به اندازه عمق دردی که توی اون گریه های بی صدا بود، بیشتر و بیشتر در هم میشکست.
سرش رو بلند کرد و پیشونی هری رو بوسید.
دستش رو پشت گردنش گذاشت به آرومی سمت شونه ی خودش متمایل کرد و پیشونی هری رو روی شونه اش گذاشت.
یک دستش رو دورش حلقه کرد و دست دیگش رو توی موهای ابریشمیش فرو برد. دم گوشش با لحن آرامش بخشی، جوری که هری همیشه دوست داشت، زمزمه کرد:
هزا... منو تو قراره سال های سال باهم زندگی کنیم. تو هیچوقت قرار نیست منو فراموش کنی.
من هر لحظه ای که تو ازم بخوای دستتو میگیرم و روی تک تک نقاط بدنم میکشم و برات یاد اوری میکنم که هرکدوم از مچینگ تتو هامون کجای بدنم قرار داره.
موقعی که میخندم، دستتو میگیرم و روی چین های گوشه چشمم میکشم تا هیچوقت یادت نره که هروقت پیش توام عمیق ترین لبخندارو دارم که باعث میشن گوشه ی چشمم چین بیفته.
هر وفت که موهام یه کم بلند میشه، سرم رو روی پاهات میزارم تا دستتو توی موهام کنی تا حالت و جنسشونو فراموش نکنی...
هری که به مقدار قابل توجهی آرامشش رو به دست آورده بود، دستاش رو دور کمر باریک لویی حلقه کرد و از یادآوری بدن کوچیک و پرستیدنی مخلوق شیرینش لبخند تلخی زد و با صدای آروم و گرفته ای زمزمه کرد:
- قول میدی که تا آخر عمرم نزاری یادم بره که چه شکلی بودی؟
لویی قطره اشکی که از گوشه ی چشمش سر خورد رو نادیده گرفت و سرش رو توی موهای هزاش برد و نفس عمیقی کشید و بوسه ای روی موهاش گذاشت.
- آره بیبی قول میدم. ما زندگی طولانیی خواهیم داشت.

نظر یادتون نره🥺❤️
لطفا بوک رو رو معرفی کنید 🤝
-Panah-

𝐵𝑙𝑢𝑒 𝑠𝑖𝑙𝑒𝑛𝑐𝑒 Where stories live. Discover now