: )یه سکوت آزار دهنده ، میتونه آزار دهنده تر باشه اگر توی یک مکان سرد و بزرگ ، تنها باشی و شاید بتونه خیلی آزار دهنده تر بشه اگر حس کنی اتفاقای خوبیم قرار نیست بیوفته ...
لارا با قدم های تقریبا تند تو راه پله و راه رو های سرد و ساکت و تاریک مدرسه که با نور کم مشعل های بالای دیوار ها کمی روشن شده بودن حرکت میکرد . صدای قدم های بی صداش به دیوار های سنگی سالن برخورد میکرد و بازتاب سنگینی داشت .
انگار همه چیز آهسته تر از اون چیزی که هست داشت اتفاق میوفتاد . راه رفتن ، تصمیم گرفتن ، نفس کشیدن ، خبر شنیدن ...
همه چیز به طور باور نکردنی اون شب به طول انجامیده بود . ظاهراً خدایان هم میخواستن نظاره گره پایان اتفاقاتی باشن که امشب شروع شده ...اما پایان خیلی دوره !
دقایقی به طبقه ی مورد نظر رسید و همچنان در سکوت حرکت میکرد . قلعه مدرسه در خواب عمیقی فرو رفته بود .
رو به روی در اتاق ایستاد ، چند بار با پشت انگشت اشاره به در زد و اون تقه های کوچیک تنها صدای برهم زننده ی سکوت بودن . طولی نکشید که در باز شد و فرمانده مین و استاد پارک با شنل های سیاه و زخیم و بارونی جلوی چشماش ظاهر شدن .
تعظیمی از روی احترام کرد و آروم گفت_ پشت قصر منتظر شما هستن . برای همراهیتون اومدم
یونگی با نگاهی کلافه ، سری تکون داد و هر دو چمدون رو بلند کرد ، پشتش جیمین دستی به شونه لارا کشید .
+ ازت ممنونم .
لبخندی بهش زد و به راه افتاد .
چندین دقیقه در سکوت قدم برداشتن تا به در پشتی مدرسه رسیدن .
کای و لی و کارلوس رو دیدن که با شنل های بارونی کنار اسب ها ایستادن و منتظرشون هستن . نگرانی تو چشم های هر سه موج میزد و برای یونگی چیزه عادی بود چون با هر بار اعزام شدن به جنگ باید با این نگاه ها و جملات سرشار از نگرانی بدرقه میشد .
دروغ چرا ... اون برای خودش نه ! برای جواهر کمیاب و ارزشمندی که قراره اینبار همسفرش بشه ، به شدت دلواپسه .
لی به طرف یونگی رفت و شمشیرش رو به دستش داد .لی _ دادم تیزش کردن ... ( کمی مکث کرد و ادامه داد ) یونگی ! متاسفم که اینجوری میری . نگران اینجا نباش ما هر کاری بتونیم میکنیم که مشکلی پیش نیاد .
جیمین لبخندی زد و با حرکات سر ، تشکری از توجه لی کرد . یونگی چشم هاش رو با کلافگی بست و جوابش رو داد .
یونگی _ ممنون اما به جای تاسف ، میتونید برام یه کاری انجام بدید ؟
کای با حالت سوالی به یونگی خیره شد . یونگی چمدون هارو پشت اسب ها گذاشت و باز به طرفشون برگشت .
کای _ میدونی که هر کاری از دستمون بربیاد میکنیم و میتونی همه جوره روی ما حساب کنی .. درسته ؟
YOU ARE READING
🔞KING GEON
Fanfictionفصل اول [ کامل شده ] بخشی از کتاب : جونگکوک با ترسناک ترین حالتش و نفس هایی از سر عصبانیت رو به فرمانده ها عربده کشید : گ͟ف͟ت͟م͟ ͟ا͟و͟ن͟ ͟ح͟ر͟و͟م͟ز͟ا͟د͟ه͟ ͟ر͟و͟ ͟پ͟ی͟د͟ا͟ ͟ک͟ن͟ی͟د͟ ͟.͟ ͟ت͟و͟ ͟ه͟ر͟ ͟ق͟ب͟ر͟س͟ت͟و͟ن͟ی͟ ͟ب͟ا͟ش͟ه͟ ͟پ͟ی͟د͟ا͟ش͟ ͟م͟ی͟ک͟ن͟ی͟...