Part 22

150 33 20
                                    

جودی عرق پیشانی دانا رو با دستمال خشک کرد. حال دانا هر لحظه داشت بدتر میشد وجودی نگران بود. حالا علاوه بر تب، دانا لرز داشت و زیر لب با خودش حرف میزد.

–هی... حالت خوب میشه‌. فقط باهاش مبارزه کن. تو زن قوی‌ای هستی دانا از پسش برمیای.
جودی دستمال رو مرطوب کرد و روی صورت دانا کشید.

با خودش فکر کرد که اوضاع داره بدتر میشه و فقط یک راه وجود داشت تا دانا نجات پیدا کنه. اونا باید به دنیای خودشون برمیگشتند تا رویینا فکری به حال این وضع بکنه‌.
جودی از روی صندلی بلند شد و نگاه دیگه ای به دانا انداخت. از چادر خارج شد تا دنبال دین بگرده و اوضاع رو باهاش در میون بذاره.

–اتفاقی افتاده؟
دین موازی از پشت سر جودی پیدا شد.

جودی برگشت و با بدگمانی به نسخه دیگر دین نگاه کرد.
–دنبال دین می گردم. کجاست؟

–خب، اونا باید برای گرفتن گریس نقشه می کشیدند و الان سرشون حسابی گرمه. میتونی کارت رو به من بگی.
دین موازی سعی کرد لبخندی بزنه تا در نظر جودی قابل اعتماد بیاد.
اما جودی اصلا اعتمادی به افراد این دنیا نداشت. اخمی کرد و چیزی نگفت.

–اوه بیخیال! میدونم که آشناییمون چندان جالب نبود اما میتونی کارت رو بهم بگی، منم دینم. با این تفاوت که توی این دنیای کورتونی بزرگ شدم.
دین موازی سرش رو خم کرد و نگاه مظلومی تحویل جودی داد.

جودی کمی به دین موازی نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
–حال دانا داره بدتر میشه. باید برگردیم تا ببرمش پیش رویینا و درمانش کنه.

دین موازی چشم هاش برق زد. میتونست با کمک جودی دروازه رو پیدا کنه و دیگه نیاز نبود که کستیل زحمت زیادی برای پیدا کردن دروازه بکشه، اینطوری توی وقتشون صرفه جویی میشد.

–من کمکتون میکنم که برین پیش دروازه‌. الان چندنفرو میفرستم تا دانا رو بذارن روی برانکارد.
دین موازی با خوشحالی گفت و چندتا افرادش رو داخل چادری که دانا بود فرستاد.

–باید به سم و دین بگم که داریم میریم.
جودی اصرار کرد.

–مشکلی نیست. بعد از اینکه بردمتون خودم بهشون میگم. الان سرگرم ارتباط با فرشته هان و گفتن کسی نباید مزاحمشون بشه.
دین موازی شونه جودی رو گرفت و با صمیمیت ساختگی به طرف چادر دانا بردش.

افرادش دانا رو روی برانکاردی که با چوب درخت ساخته شده بود گذاشتند و با دستور دین موازی به بیرون چادر بردنش. جودی نگاهی به اطراف پناهگاه انداخت و سم و دین و کستیل رو ندید. باید به نسخه موازی دین اعتماد میکرد؟ این سوالی بود که جوابش رو به زودی میفهمید.
***

–باید از پله ها پایین بریم. دروازه پایینه.
جودی گفت و به افراد دین موازی نگاه کرد. دین موازی دستور داد تا دانا رو پایین ببرن و افرادش برانکارد رو بلند کردند و روی شونه هاشون گذاشتند‌‌.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now