Part 25

113 21 46
                                    

آهنگ این پارت: Late goodbye_Poets of the fall
داخل کاور گذاشتم اهنگش رو حتما گوش کنین

خون از میان انگشتان دین بیرون میچکید. گلوله به شکم سم خورده بود، بدترین جای ممکن. تا چنددقیقه دیگه سم از خونریزی بیهوش میشد و این اصلا خوب نبود. دین با ناامیدی اشک میریخت و تلاش میکرد دستش رو محکمتر روی زخم برادرش فشار بده.

–سم، باید بلندشی. باید برسونمت بیمارستان.
دین تلاش کرد به سم کمک کنه. چهره سم از درد توی هم رفت ودوباره روی دستای دین افتاد.

–نمیتونم...
سم عرق میریخت.

–زود باش داداش کوچولو. باید بلند شی. زودباش...
دین دوباره تلاش کرد. سم به آرومی و با کمک دین نشست. خون بیشتری از زخمش بیرون ریخت. دین زیر بغل سم روگرفت و به زود بلندش کرد. سم با درد ایستاد و به برادرش تکیه زد. آروم به سمت در پارکینگ بانکر رفتند. هر قدم برای سم مثل فرو کردن چاقویی به زخمش بود.

بعد از چنددقیقه وارد پارکینگ‌ شدند. ایمپالا هنوز بخاطر تصادف وضع خوبی نداشت ولی دین ازش نمیگذشت. شیشه های ماشین رو درست کرده بود ولی خش هایی که بر اثر چپ شدن روی ماشین بودند هنوز وجود داشتند‌. دین اروم با یک دستش در صندلی عقب ایمپالا رو باز کرد و سم رو با احتیاط روی صندلی عقب خوابوند‌.
خودش هم پشت فرمون نشست و از پارکینگ خارج شد. هوا گرگ و میش بود و ماه داشت توی اسمان خودنمایی میکرد. دین با عجله رانندگی میکرد و پاش رو روی گاز فشار میداد.

به نزدیکترین بیمارستانی که میشناخت رسیدند. دین سریع از ماشین پیاده شد و بدون بستن در به سمت اورژانس دوید.
–یکی کمک کنه!
دین فریاد زد. چند پرستار به سمتش اومدند.
–برادرم تیر خورده. روی صندلی عقب ماشینه خواهش میکنم کمکش کنید‌.
دو پرستار با برانکارد سریعا دنبال دین رفتند و سم رو روی برانکارد گذاشتند و به سمت اتاق عمل دویدند.

دین روی صندلی اتاق انتظار نشست و به خون روی دستاش نگاه کرد. خون خشکیده دین موازی و خون تازه برادرش. یاد خون های روی برف افتاد، جودی و دانا. اونا امروز بهترین دوستاشون رو از دست داده بودند. یا بهتر بود بگه، بهترین مادراشون‌.
***

کستیل و کراولی جنازه کستیل موازی رو بین درخت ها بردند و گوشه ای رهاش کردند. کستیل با برگشتن گریسش احساس سرزندگی میکرد. بال هاش دوباره برگشته بود و سنگینیشون روی کمرش حس خوبی داشت. به نزدیکی دروازه اردوگاه رسیدند و مردمی رو دیدند که وسائلشون رو بسته و دنبال چندتا نگهبان در حال خروج از پناهگاه بودند.

–اونا دارن کجا میرن؟
کستیل پرسید. دنیای بیرون امن نبود‌.

–حتما میخوان برن توی جنگل پیکنیک.
کراولی سرک کشید و شوخی کرد.

کستیل خیره خیره نگاهش کرد.
–یادم رفته بود هیچ حس شوخ طبعی درون فرشته ها وجود نداره.
کراولی هم جواب نگاه کستیل رو داد و بعد روش رو برگردوند.

⊹⊱The Evanescence⊰⊹(Complete)Where stories live. Discover now