پارت۱۴

702 150 36
                                    

کای:
چشماش رو باز کرد خودش رو روی زمین اتاق بک پیدا کرد نشست و اطراف رو نگاه کرد
نشسته کنار دیوار خوابش برده بود...
بلندشد وکتش رو روش انداخت و مطمئن شد که گرم میمونه و از اتاق خارج شد
باید به اون آلفا زنگ میزد
تلفن رو برداشت و شماره گرفت
-بله؟
#سلام پارک
-عوضیی بک کجاست
#نترس حالش خوبه خوابه
-اشغال
#نچ نچ نچ قرار نیست فوش بدی پارک اگر میخوای فندوقت و ببینی برات یه ادرس میفرستم اما بدون همراه باید بیای فهمیدی؟
-میخوام باهاش حرف بزنم
#پارک گفتم خوابیده ادرس رو برات میفرستم
و قطع کرد
شروع شد...
#به هوانگ خبر بده
#چشم رییس
یاد دیشب افتاد...چند سالی بود جلوی هیچکس گریه نکرده بود راجع به مشکلاتش به کسی تا حالا حرفی نزده بود و دیشب...
اون بازم توی این وضع دستشو گرفته بود و بهش ارامش داده بود
ترس توی چشماش رو یادش اومد
#پوففف ترسوندمش...

چانیول:
-لعنت
گوشی رو روی میز کوبید
باید میرفت ولی نباید به کسی میگفت اگر بلایی سر بکش میوردن چی کار میکرد
کتش رو برداشت و زد بیرون

بکهیون:
چند ساعتی بود بیدار بود...براش غذا اوردن ولی دست نخورده کنار در مونده بود
کای اومد توی اتاق
#چرا نخوردی
+میل ندارم
#بابت دیشب معذرت میخوام معمولا به کسی حرف نمیزنم
بک نگاهی بهش انداخت
+تقصیر تو نیست...تو آسیب دیدی کای...و من این رو میفهمم ولی تنها چیزی که نمیفهمم اینه که چرا وانمود میکنی که آدم بده ای...کای قلبت هنوز پاکه،مهربون و دست نخوردست...

#هر کس وقتی توی زندگی به جایی که وایسادم برسه برای اینکه زنده بمونه باید اینطوری بشه این قانون جنگله...نکشی میکشنت....تا وقتی نشون بدی که قویی کسی کاری باهات نداره ولی امان از روزی که یه ضعف توی وجودت ببینن مردم مثل روباه حیله گرن بک...از همون ضعفت برعلیهت استفاده میکنن...هیچکس کاری نداره که از کارایی که باهات میکنن تو چقدر آسیب میبینی...براشون بازی لذته...بازی قدرت...

بک حرفی نداشت که بزنه...تا حدی با حرفاش موافق بود...
+امیدوارم توهم یه روزی درد دلت سبک شه
کای لبخند تلخی زد
#دیگه فکر نکنم اون روزی درکار باشه...غذاتو بخور گرسنه موندن کاری از پیش نمیبره فقط ضعیفت میکنه باید قوی باشی...
بک با تردید دستش رو جلو برد و ظرف و کنارش کشید
خواست اولین قاشق رو دهنش بذاره که وایساد و به کای نگاه کرد
+تو خوردی؟
#نه
+پس توام بخور
#تو بخوری کافیه
+تو نخوری نمیخورم مگه نمیگی فایده ای جز ضعیف شدن نداره...پس خودتم بخور...به هر حال الان که تو این وضعیم هرکس باید سعی کنه قوی بمونه
کای نگاهش کرد و جلو رفت و کنارش روی زمین نشست و چنگال رو برداشت
بک نگاهش کرد و اون هم شروع کرد...

سه ساعت بعد
هوانگ رسیده بود...کای بک رو توی حیات برده بود و بک هیچ ایده ای نداشت که چه خبر شده....
نگاهی به کای انداخت
کای نزدیک شد
#نگران نباش...هرچیزیم که بشه نمیذارم اتفاقی برات بیفته...
+قضیه چیه کای
#میفهمی
و رفت
کمی بعد صدای در اومد
درها باز شد
بک دیگه هیچی حس نمیکرد...
+چانی؟؟؟؟؟
چان از‌ماشین پیاده شد نگاهش روی بک موند
+بک
اومد که نزدیک بشه که یکی از افراد هوانگ با پشت کلت به گردنش زد و دو زانو روی زمین افتاد
+چانییییییی
دست و پا زد
#کای این توله رو جمعش کن بره رو مخم قول نمیدم اروم بمونم
کای تیز به هوانگ نگاه کرد
#دهنت و ببند هوانگ قبلا هم بهت گفتم حق نداری کاری با بک داشته باشی پیرمرد
هوانگ اخمی کرد و خودش رو جمع کرد
#خب خب ‌پارک چانیول عزیز...با پای خودت اومدی پیشم نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم....
-عوضی چی میخوای...
#چی میخوامممم؟هه میخوای بگی نمیدونی؟
-فقط بگو
#اون پدر عوضیت....اون مردک من و اون سالها کنارهم کار کردیم...هردوتامون...او کمپانی لعنتی با جون کندن من شروع به کار کرد...و پدرت اون رو ازم گرفت...من همه چیزمو از دست دادم...زنم با بچم ول کرد و رفت...هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم...ققط به خاطر اون پدر لعنتیت
-واسه همین میخواستی این همه سال من و بکشی؟
#اون کمترین کاری بود که میتونستم بکنم پارک جوان...
-بذار بک بره
#اوه اون توله رفتنش دست من نیست پارک...دسته کایه این یه معامله بین من و اونه اون اون توله رو میخواست و من تورو
-آشغال عوضی
به بک نگاه کرد
با چشماش ازش پرسید خوبی؟و از سرتا پا براندازش کرد
وقتی بک پلکاش رو روی هم فشرد یکم خیالش راحت شد
#ببرینش...
بک ترسید
+چیییی کجا ببرینشششش
#بک آروم باش
+کاییی نذار ببرنش خواهش میکنم...کااایییی
+چانییییی
#بک بک بهم نگاه کن لعنتی میگم بهم نگاه کن
بک نگاش کرد
#هیچیش نمیشه بهت قول میدم
+یعنی..چی
#بهت میگم فعلا باید بریم...
وقتی دید بک نمیتونه راه بره بلندش کرد و انداخت رو کولش و به طرف ساختمون رفت صدای بک رو هنوز ریز میشنید
+چانی...چانی
بک رو توی اتاق روی زمین گذاشت و جلوش دو زانو نشست
#هی آروم باش
+چجوری اروم باشم کای چجوری
#بک من اونجا نفوذی دارم
بک نگاهش کرد
#صبح بهشون زنگ زدم و گفتم وقتی پارک رو بردن اونجا یه لوکیشن واسه دوستت بفرستن..
+به دوستم؟
#اره...عام اسمش چی بود...اها کریس وو
+راست میگی؟
#اره بهم اعتماد کن
انقدر محکم گفت که بک مطمئن شد راست میگه...
+همونجوری که گفتم تو قلبت هنوز مهربونه...

like a moonlight🌔Where stories live. Discover now