💜[chanbaek]

461 98 11
                                    

با خستگی ماشینو تو پارکینگ خونه پارک کرد و بعد از برداشتن ساکش، از ماشین پیاده شد.
از تو اینه اسانسور نگاهی به خودش کرد.
موهای سرش کاملا رفته بودن و قیافش عجیب شده بود.
امروز موهاشو زده بود تا فردا راهی سربازی بشه.
الانم اومده بود خونه مشترکش با چان تا حداقل با ته مونده بوی چان رو لباسا و تختشون،بتونه یکم بخوابه.
دلش به شده برای دوست پسرش تنگ شده بود.
با انگشت شستش حلقه تو دستشو لمس کرد.
حلقه ای که چان قبل از اینکه به سربازی بره بهش داده بود و یجورایی ازش خواستگاری کرده بود.
قرار شد وقتی جفتشون سربازیشون تموم شد ،ازدواج کنن.
با باز شدن در اسانسور به دنیای واقعی برگشت و لبخندی که از تصور روز ازدواجشون رو لبش نقش بسته بودو پاک کرد.
از اسانسور پیاده شد و در خونه رو باز کرد.
داخل خونه شد و نفس عمیقی کشید.
بنظرش یه چیزی درست نبود.
دفعه قبل خونه انقدر بوی چانو نمیداد.
شایدم اون خیلی دلتنگ بود.
اهی کشید و در خونه رو بست.
ساکشو همون کنار در رها کرد و سمت اشپزخونه رفت.
میدونست چیز زیادی برای خوردن تو یخچال پیدا نمیشه چون از بعد از رفتن چان اون خونه خودشو به اینجا که نقطه به نقطش یاد چان مینداختش،ترجیح میداد.
ولی با این حال در یخچالو باز کرد و با دیدن یه بسته توت فرنگی و نوتلا ابروهاش بالا پریدن.
مطمئن بود دفعه اخر اینجا رو خالی کرده بود.
زیاد فکرشو درگیر نکرد.
نوتلا و توت فرنگی رو بیرون اورد و سمت اپن رفت.
توت فرنگیشو تو نوتلا زد و تو دهنش گذاشت.
چشماشو با حس طعمش بست.
ولی وقتی یه جفت لب رو لبش قرار گرفتن و توت فرنگی رو از بین لباش بیرون کشیدن،جیغ خفه ای کشید و عقب رفت.
چشماشو باز کرد و با دیدن چان که با لبای خندون داره نگاش میکنه، دستشو رو دهنش گذاشت و عقب تر رفت.
نزدیک بود از رو صندلیش بیوفته که چان دو دستشو گرفت و سررجاش برگردوندش.
بک با بهت به صورت چان تو چند سانتیش نگاه کرد.
دستشو با احتیاط بالا برد و صورتشو لمس کرد.
چان با خنده به کاراش نگاه میکرد.
+خو...خودتی؟..یا باز خیلاتی شدم؟
چان دست بکو از رو صورتش برداشت و به لباش نزدیک کرد.
پشت دستشو بوسید و به چشمای پاپیش نگاه کرد.
-خودمم.
بک با چشمای شیشه ای سریع سمتش رفت و خودشو تو بغلش پرت کرد.
+چااان
با صدای لرزون صداش کرد و دستاشو دور گردنش حلقع کرد.
-جونم عزیزم...عشقم
سرشو تو گردن بک برد و عطر تنشو نفس کشید.
+دلم برات تنگ شده بود.
-منم نفسم...منم دلم برات تنگ شده بود کیوتم
بک یکم بعد که حستبی از اغوش دوست پسرش یا درواقع نامزدش ارامش گرفت،از بغلش بیرون اومد.
+چجوری تونستی بیای؟مگه میتونی مرخصی بگیری؟
چان دستشو دو طرف صورتش گذاشت و با شستش لپای نرمشو نوازش کرد.
-خب منم روشای خودمو دارم....وقتی دلم برای پاپیم تنگ بشه دیگه چیزی نمیتونه جلومو بگیریه.
بک لبخند درخشانی زد.
ولی خب امشب باید برگردم.
+امشب؟
-اوهوم.
لبخند بک محو شد و سرشو پایین انداخت.
چان سرشو بلا اورد و بوسه کوچیکی رو بینیش گذاشت.
+هی هی کوچولوی من...ناراحت نکن خودتو....فعلا بیا از این چند ساعتی که پیش همیم لذت ببریم...هوم؟
بک سرشو تکون دادو سرشو بالا برد تا لبای چانو گیر بندازه.
چان خم شد تا بک نخواد زیاد خودشو بالا بکشه.
لباشو به دندون گرفت و بوسشونو عمیق تر کرد.
زبونشو وارد دهن بک کرد و مک محکم به زبونش زد.
دلش برای طعم لبی هیونش تنگ شده بود.
بعد از حدود یک دقیقه که همو بوسیدن،عقب کشید و اجازه داد هر دوشون نفس تازه کنن.
دستش روی سر یدون موی بک کشید و چند تا بوسه پراکنده رو سرش نشوند.
پیشونیاشونو یه هم چسبوند و صبر کرد تا ارامششون به هم دیگه متنقل شه.
یکم بعد بک چند تا خمیازه کشید و چان فهمید روز خیلی پر کاری داشته.
دستشو زیر زانوهای بک گذاشت و به صورت براید استایل بغلش کرد و سمت اتقشون رفت.
بک سرشو رو سینه چان گذاشت.
بک روی تخت خوابوند و خودش نارش قرار گرفت.
بین بازهاش حبسش کرد و پیشونیشو عمیق بوسید.
-بخواب عزیزم...خیلی خسته ای.
+بخوابم میری..میخوام تا وقتی هستی بیدار باشم و نگات کنم.
چان لبخند محوی به لحن خوابالوی پاپیش زد و بیشتر فشارش داد.
-بخواب نفسم...فردا باید سرحال باشی.
بک صدای نامفهمومی دراورد و صورتشو به سینه مردش مالوند.
چان زمزمه های عاشقونه تو گوشش خوند و انقدر موهاشو ناز کرد تا بک بالاخره تسلیم خواب شد.
چان نگاهی به قیافه اروم گرفتش کرد و اجزای صورتشو بوسه بارون کرد.
اروم دستشو از زیر سرش بیرون اورد و از رو تخت بلند شد.
باید سریعتر برمیگشت پایگاه.
گوشیشو دراورد و پیامی برای بک ارسال کرد تا صبح قبل از رفتنش بخونتش.
چند تا بوسه دیگه هم به لبای بک شد و از رو تخت بلند شد.
پتو رو روش درست کرد و بعد از نگاه اخری که به عشقش کرد،از اتاق بیرون رفت
همونطور که سعی میکرد بغزشو کنترل کنه،وسایلشو برداشتو از خونه بیرون رفت.

"بکهیون عزیزم...عشق زیبای من...
میدونی دیوانه وار عاشقتم و لحظه ای جدایی از تو مثل مرگ برای من میمونه...دلم میخواست تا صبح توی خواب نگات کنم و تمام حرکاتتو برای بار هزارم حفظ کنم...اما باید برم و این کار وقتی تو روی تختی که هزاران بار بدن و روحتو تصاحب کردم،خوابیدی حکم شکنجه رو برای من داره.
اما بهت قول میدم این جدایی ها هم میگذره و بعدش من تو رو برای همیشه برای خودم میکنم هیونم.
لطفا لطفا لطفا مراقب خودت باش...شیطنت نکن...حواس پرتی نکن تا مبادا بلایی سر بدنی که برای منه بیاری...کیوت بازی هم درنیار و لطفا همین یه بارو کسیو عاشق خودت نکن قشنگم.
سعی میکنم بازم بهت سر بزنم فرشته من
مراقب خودت باش پارک بکهیونم
دوست دارم....
پارک یودا....."

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بکهیونیمون فردا می‌ره سربازی🥺🥺🥺🥺🥺
پسر کیوت اکسوالا،میلیون سلر اکسو،پاپی کوچولوی چانیول،تولدت مبارک توت فرنگی کیوت🍓
مراقب خودت باش و سلامت برگرد...ما منتظر تو و دوست پسرت می‌مونیم🍓💜🔥💗💓

Exo scenarios 🎞️🎬Where stories live. Discover now