^15^

1.3K 298 210
                                    

.ووت نبات.

چند روز پیش, صبحش که هری حس می کرد داره می ره خونه بختش,

 کلی تو بغل زین گریه کرد و فحشش داد که بدون اجازه وسایلشو جمع کرده و برده خونه لویی...

بعدش بغلش کرد و بهش گفت که خیلی دوستش داره و مراقب خودش و بیبی برش باشه...

و خب امروزم روز سومی بود که لیام اینجا بود,

و همه چیز یکم عجیب شده بود

لیام ساکت بود,ولی امروز بیشتر از همیشه,

اما زین تنها تمرکزشو گذاشته بود روی فهمیدن عادتا و رفتارای ثابت لیام تا بدونه چی دوست داره و اون چیکار کنه و چیکار نکنه

مثلا فهمید لیام باید 12 ساعت بخوابه و نباید بیدارش کنه چون بدخواب می شه...

یا لیام دوست داره صبحا دوش طولانی بگیره

که زین حدس زد یه یک ساعتیم تو وان می خوابه...

و لیام سرماییه

باید دمای خونه رو معمولی نگه داره

و بیشتر وقتا یه گوشه نشسته و طراحی می کنه یا درس می خونه و اهنگ گوش می ده

سه روز اول یکم سخت و خشک گذشته بود و لیام کامل متوجه شده بود

اخه یکم طول می کشید تا عادت کنه!

حتی زین ازش پرسیده بود که می خواد یه جا بخوابن و اون گفته بود اگر می شه بذاره توی اتاق قبلی هری بخوابه...

الان کنار پنجره بین دیوار و میز عسلی تخت روی زمین خودشو جا داده بود و روی بالشت نشسته بود

داشت اهنگ گوش می داد و فکر می کرد داره درس می خونه ولی غرق فکرای خودش بود

باید یه حرکتی می زد...

اون زین رو خیلی دوست داشت و از صمیم قلبش بهش مطمئن بود...

هدفونش رو کنار گذاشت و به ساعت نگاه کرد

حداقل تا یک ساعت دیگه شام نمی خوردن

...لباشو گاز گرفت و وارد حموم اتاق شد





زین پشت در اتاقش ایستاد و در زد

"لیام؟"

"بله؟"

"شام گرفتم می یایی؟"

وقتی تا چند لحظه چیزی نشنید گلوش رو صاف کرد

سعی می کرد به پسر کوچیک تر فضای شخصی بده و وارد اتاقش نشه...

"منتظرتم..."

پشت میز نشست و توی موهاش دست کشید

تاپ مشکیش و شلوار گشادش تنش بود و یکم کسل شده بود...

شاید فردا باید با لیام می رفتن ییه جایی بگردن...

!اره فکر خوبیه

^^LeMOn CAndy^^Where stories live. Discover now