.ووت نبات.
چند روز پیش, صبحش که هری حس می کرد داره می ره خونه بختش,
کلی تو بغل زین گریه کرد و فحشش داد که بدون اجازه وسایلشو جمع کرده و برده خونه لویی...
بعدش بغلش کرد و بهش گفت که خیلی دوستش داره و مراقب خودش و بیبی برش باشه...
و خب امروزم روز سومی بود که لیام اینجا بود,
و همه چیز یکم عجیب شده بود
لیام ساکت بود,ولی امروز بیشتر از همیشه,
اما زین تنها تمرکزشو گذاشته بود روی فهمیدن عادتا و رفتارای ثابت لیام تا بدونه چی دوست داره و اون چیکار کنه و چیکار نکنه
مثلا فهمید لیام باید 12 ساعت بخوابه و نباید بیدارش کنه چون بدخواب می شه...
یا لیام دوست داره صبحا دوش طولانی بگیره
که زین حدس زد یه یک ساعتیم تو وان می خوابه...
و لیام سرماییه
باید دمای خونه رو معمولی نگه داره
و بیشتر وقتا یه گوشه نشسته و طراحی می کنه یا درس می خونه و اهنگ گوش می ده
سه روز اول یکم سخت و خشک گذشته بود و لیام کامل متوجه شده بود
اخه یکم طول می کشید تا عادت کنه!
حتی زین ازش پرسیده بود که می خواد یه جا بخوابن و اون گفته بود اگر می شه بذاره توی اتاق قبلی هری بخوابه...
الان کنار پنجره بین دیوار و میز عسلی تخت روی زمین خودشو جا داده بود و روی بالشت نشسته بود
داشت اهنگ گوش می داد و فکر می کرد داره درس می خونه ولی غرق فکرای خودش بود
باید یه حرکتی می زد...
اون زین رو خیلی دوست داشت و از صمیم قلبش بهش مطمئن بود...
هدفونش رو کنار گذاشت و به ساعت نگاه کرد
حداقل تا یک ساعت دیگه شام نمی خوردن
...لباشو گاز گرفت و وارد حموم اتاق شد
زین پشت در اتاقش ایستاد و در زد
"لیام؟"
"بله؟"
"شام گرفتم می یایی؟"
وقتی تا چند لحظه چیزی نشنید گلوش رو صاف کرد
سعی می کرد به پسر کوچیک تر فضای شخصی بده و وارد اتاقش نشه...
"منتظرتم..."
پشت میز نشست و توی موهاش دست کشید
تاپ مشکیش و شلوار گشادش تنش بود و یکم کسل شده بود...
شاید فردا باید با لیام می رفتن ییه جایی بگردن...
!اره فکر خوبیه
![](https://img.wattpad.com/cover/256467646-288-k678138.jpg)
YOU ARE READING
^^LeMOn CAndy^^
Fanfiction^^Ziam Mayne Cute Short Story^^ جایی که لیام یه پاستیل خور حرفه اییه و زین براش پاستیل می خره تا راضی بشه باهاش حرف بزنه... ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ #1_fanfiction #1_Ziam