سلام دوستان خوبین؟
میخواستم بگم اگه داستانو دنبال میکنین یه کامنتی چیزی بذارین ببینم زندهاین 😐❤️😂
_______________________________________
~حال~
باد می وزید و خورشید می درخشید، همه به اتاق هاشون رفته بودن تا قبل از شام لباسشونو عوض کنن. شام اسپاگتی با گوشت بود که دسته جمعی درست کرده بودن، که پر از خنده و داد و فریاد بود، لباس یکیشون هم سسی شد. اما یه ساعت بعد، همه پشت میز بزرگ ناهارخوری نشسته بودن، و سالاد و پاستاشون رو می خوردن.
بعد از اینکه یه نفر، نشستن دور آتش رو پیشنهاد داد، اونا همشون بلند شدن و هرکس صندلی و پتوی خودش رو برداشت و با یه کاسه پاپکورن قبل از اینکه هوا خیلی تاریک بشه بیرون زدن. باکی آتش رو روشن کرد، و با وجود اینکه کلینت می خواست کمک کنه، باکی مخالفت می کرد و واقعا یه معجزه ی کوچیک بود که زمانیکه آتش روشن شد اونا هنوز نامزدِ هم مونده بودن.
کاپل ها روی صندلی ها با هم نشستن، باکی و کلینت روی یکی از صندلی های چتری کنار استیو نشستن. استیو سعی کرد نذاره حسادت بهش غلبه کنه. اون همچنین سعی کرد تا نگاهش همش به سمت تونی نره، تونی هم کنار آتش نشسته بود و هودی بزرگی پوشیده بود و یه بسته کوکی روی پاش بود. از اونجاییکه استیو دقیقا می دونست تونی تا الان چندتا کوکی خورده، کاملا مطمئن بود که در تلاش برای نگاه نکردن به تونی شکست خورده.
شب های تابستونی خنک بود اما آتش گرم بود. دود آتش در یک مسیر مشخص به بالا می رفت و تو ارتفاع محو میشد. استیو بیشتر از قبل تو صندلیش لم داد و گذاشت بوی صندلی چوبی، حس خوبی بهش بده.
"هی، سم. میستی کجاست؟ اون نتونست بیاد؟" وقتی که صحبت ها کم شد، اسکات پرسید.
"نمی دونم باورتون میشه یا نه، ولی اون تو اسپانیاست،" سم گفت. "یه سفر کاری." با حالت دراماتیکی نفسش رو فوت کرد. "به یه شرکت بیمه رفته. بذار بهت بگم، چندبار در سال، اون میره به این کنفرانس ها و آخرش هم با دوستاش مست میکنه. معامله ی خوبیه."
"تو هیچوقت باهاش نمیری؟"
"چرا، یه بار باهم رفتیم. اتفاقا خیلی هم خوش گذشت! هاوایی بود." سم به طرف استیو خم شد و به پشتش زد. "استیو به اندازه ی کافی مهربون بود که وقتی نبودم کارهای منم انجام بده."
"تو لیاقتشو داشتی،" استیو با مهربونی گفت. "شما جفتتون خیلی زیاد کار می کنین."
یه حرکت از گوشه ی چشم استیو توجهش رو جلب کرد و دید که تونی تو جاش جا به جا شد و به سم خیره نگاه می کرد و یه کوکی بی هدف تو دستش بود، تا نیمه ی دهنش اومده بود و بعد فراموشش کرده بود. "میستی کیه؟"
"زن سم،" نت گفت.
"هی! ما هیچوقت رسمیش نکردیم!" سم با منظور گفت و سعی کرد نخنده.
YOU ARE READING
Wrapped Up In Clover
FanfictionStory by FestiveFerret available on ao3 Cover by me هفت سال از وقتی که استیو و تونی از هم جدا شدن می گذره، و استیو مطمئنه که دیگه هرگز تونی رو نمی بینه. اون بالاخره تونسته رابطه ی شکست خورده شونو پشت سر بذاره و به زندگیش ادامه بده و به جاش روی دوستا...