~حال~
وقتی که بیشتر آدم بزرگ ها برای خرید به شهر رفتن، استیو این فرصت رو پیدا کرد که با کادوی عروسیش که داشت پیشرفت می کرد، کنار اسکله بشینه. اون بوم رو روی یه صندلی گذاشته بود و خودش روی یه صندلی دیگه نشست. اون صندلی به خوبی دوپایه ای که برای نگهداشتن بوم نقاشی تو خونه داشت، نبود، اما اون با از این بدتر هم کار کرده بود. اون تا الان کشیدن طرح اصلی رو تموم کرده بود و حال داشت رنگش می کرد. جای عکس رو عوض کرده بود، بر خلاف اینکه اون تجهیزات همیشگیش رو اینجا نداشت، داشتن آبیِ زیبای دریا و آسمون، و خط های تیره ی درختان، که فضا رو تقسیم کرده بودن، روحش رو رها می کرد. همینطور که داشت کار می کرد، لبخند به لب داشت و با آهنگی که از هدفونش پخش میشد، سرشو تکون میداد.
اون برای مدت طولانی ای در آرامش کار کرد، و زمانیکه از جاش بلند شد تا به خودش یه استراحت و به دستا و بدنش کش و قوسی بده، از نتیجه ی کارش خیلی راضی بود.
"عمو استیو!" صدای یکی از بچه ها که صداش می کرد رو شنید.
برگشت و یکی از جوون ترین پسر خاله های کلینت، هارلی رو دید که روی چمن ها به طرفش می دوید. "حالت خوبه؟" با نگرانی پرسید.
هارلی بی نفس بهش رسید. "ما بهت نیاز داریم."
"چیشده؟ کسی صدمه دیده؟"
"تعدادمون مساوی نیست."
استیو با تعجب پلکی زد، تلاش می کرد بفهمه این دیگه چجور موقعیت اضطراریایه. "چی؟"
"ما تعدادمون مساوی نیست پس بهت نیاز داریم. که بازی کنی." و بعد دست استیو رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید.
"صبر کن، یه لحظه. فقط بذار وسایلمو جمع کنم و بعد میام، باشه؟" اونا داشتن بازی می کردن؟ "تو به من نیاز داری چون تعداد افراد تیم ها مساوی نیست؟" اون پرسید.
اون پسر چندبار به نشونه ی آره سرشو تکون داد.
استیو خندید. "خیله خب، بازی میکنم."
به هر حال، به ورزش نیاز داشت؛ اون از وقتیکه اومده بودن اینجا نرفته بود بدوه، و اون شنای کم تو دریاچه به زور ضربانش رو بالا برده بود. اون با احتیاط وسایلش رو جمع کرد تا توی آب نیوفته و بعد دنبال اون پسر رفت. اما درست وقتی که به گروه بچه ها که کنار درخت بودن رسید، یه صدای آشنا باعث شد قلبش برای یه لحظه از کار بیوفته.
"اسمش استراتژیه، آلیشا، و یه بخش حیاتی در بردن یه مبارزه است. تو باید حرکات دشمنو پیش بینی کنی و بعد تصمیم بگیری که خودت می خوای چه حرکتی انجام بدی-" تونی وقتی چشماش به استیو افتاد حرفشو قطع کرد. "یکیو پیدا کردی، ها، هارلی؟"
"آره! عمو استیو قراره بازی کنه. پس تو می تونی کپتن یه تیم باشی و عمو استیو هم کپتن اون یکی تیم."
YOU ARE READING
Wrapped Up In Clover
FanfictionStory by FestiveFerret available on ao3 Cover by me هفت سال از وقتی که استیو و تونی از هم جدا شدن می گذره، و استیو مطمئنه که دیگه هرگز تونی رو نمی بینه. اون بالاخره تونسته رابطه ی شکست خورده شونو پشت سر بذاره و به زندگیش ادامه بده و به جاش روی دوستا...