فصل هفتم

36 13 2
                                    

سو چینگ یان چشم‌هاش رو باز کرد. جلوش تاریکی بود. بعد از چند ثانیه تصویر روبه روش،واضح شد. فهمید که روی تختش خوابیده و سقف خونه‌اش بالای سرشه.

قبل از این،اون به یاد آورد که بخاطر نجات جون هه شو از ساختمون افتاد پایین. چشم‌هاش بعد از احساس درد شدید،سیاه شد. یک‌بار دیگه که چشم‌هاش رو باز کرد،اینجا خوابیده بود.

اون آروم اسمش رو نجوا کرد:«صفر؟»

صفر جوابش رو داد:[من اینجام.]

«الان ساعت چنده؟»

[ساعت 4:38 صبحه. شب قبل از مرگت.]

سو چینگ یان پرسید:«این صدمین باره؟»

[آره.]

«این دفعه می‌خوای چیکار کنی؟» قبلا،همه راه‌ها رو امتحان کرده بودن،ولی همشون بی‌فایده بودن.

صفر قبل از اینکه شروع به حرف زدن بکنه،لحظه‌ای سکوت کرد:[من یه راه حل دارم. این ممکنه آخرین راه چاره‌مون باشه. باید بذاری هه شو بمیره.]

سو چینگ یان تعجب کرد:«چطور ممکنه من همچین کاری رو انجام بدم؟ این زندگی یه آدمه. من نمی‌تونم بخاطر نجات خودم....»

[کشتن نه...چینگ یان. هر اتفاقی که توی این دنیا می افته توی همون دنیای قبلی هم افتاده. به عبارت دیگه،ما الان توی شب قبل از افتادن هه شو از ساختمان هستیم. تنها کاری که باید بکنی اینه که هه شو رو نجات ندی.]

«اما،اگه هه شو رو نجات ندم،این...»

صفر می‌دونه که سو چینگ یان آدم خیلی مهربونیه. همیشه به بقیه کمک می‌کنه اما این بار چاره دیگه‌ای نداشتن.

صفر گفت:[چینگ یان نمی‌خوای ظاهر واقعی من رو ببینی؟ اگه بتونی زنده بمونی،می‌تونی ظاهر واقعیم رو ببینی. من هم می‌تونم از نظر جسمی و کامل باهات بمونم.]

سو چینگ یان نمیدونه انتخابش درسته یا نه. بخاطر صفر،اون فقط می‎تونست احساس تأسف بکنه. اون به این فکر کرد که برای یک‌بار هم که شده حق داره که خودخواه باشه.

علی رغم این،سو چینگ نمی‌تونه نسبت به کسی که از ساختمون میپره،ابراز نگرانی نکنه. مرتبا از صفر می‌پرسید که حق با اونه؟ یا اینکه درسته بخاطر خواست خودخواهانه خودش زندگی دیگران رو به خطر بندازه؟ صفر فقط می‌تونست بهش دلداری بده و بهش بگه اون نود و نه بار مرده. وقت اینه که هه شو هم جبران کنه.

همه چیز مثل همون اتفاقایی بود که قبلا اتفاق اقتاده بود. معلم توی دفتر حس کرد وضعیت سو چینگ یان خوب نیست و اون رو متقاعد کرد که برگرده خونه و یکم استراحت کنه. سو چینگ یان به حرفش گوش کرد و دفتر رو ترک کرد. اون از نزدیک یکی از ساختمان‌های دانشگاه عبور کرد که زیرش پر از دانشجو بود. در حال داد زدن بودن و مدام به بالا اشاره میکردن.

[چینگ یان،زیر درختی که اونطرفه قایم شو. در غیر اینصورت اگه دانشجوها ببینن که نجاتش نمیدی،نتیجه خوبی نخواهد داشت.]

سو چینگ یان سرش رو تکون داد. وقتی میرفت تا زیر درخت قایم بشه،حس خیلی بدی داشت.

ساعت 4:40 زیر ساختمان پر ازدحام بود. سو چینگ یان پشت درخت پنهان شد و از دور تماشا کرد.

ساعت 4:45 مردم نگران بودن که چرا هنوز آتش نشانی نرسیده.

4:46.

4:47.

دانشجوهایی که پایین ساختمان جمع شده بودن شروع به داد و فریاد کردن. اونا یه نفر رو دیدن که لبه ساختمان وایساده بود.

سو چینگ یان دندان‌هاش رو روی هم فشار داد:«صفر من نمی‌تونم جلوی قلبم رو بگیرم.»

صفر با آرامش جواب داد:[باید بتونی.]

«آه-» با شنیدن صدای تعجب یکی بعد از دیگری،سو چینگ یان صدای سقوط جسمی سنگین رو از بالای ساختمان شنید. در همان زمان عقربه دقیقه روی 48 بود.

صورت سو چینگ یان با عرق سردی پوشیده شده بود. این نه تنها برای مرگ هه شو بلکه برای مرگ خودش هم بود. پاهاش دیگه نمی‌تونست وزنش رو تحمل کنه. به پشت درخت خزید و به آرومی روی زمین نشست.

سو چینگ یان گریه می‌کرد اما قلبش خالی بود:«صفر،من هنوز زنده‌ام.»

«صفر،من حس می‌کنم حالم خوب نیست.»

«صفر،صدام رو میشنوی؟» سو چینگ یان تعجب کرد. فکر می‌کرد اگه صفر بفهمه که تونسته زنده بمونه،خوشحال بشه و بلافاصله جوابش رو بده.

«صفر،کجایی؟ باهام حرف بزن،منو نادیده نگیر.»

«توگفتی اگه بتونم زنده بمونم خود واقعیت رو بهم نشون میدی؟»

«تو این رو هم گفتی که ما می‌تونیم با هم بمونیم.»

«صفر...»

4:48 (Persian Translation)Where stories live. Discover now