Part 12:شیطان شاعر پرستیدنی نیست ایا؟! :)

111 23 21
                                    


"نه فرشته دشمن شیطان بود، و نه شیطان دشمن فرشته... این قانون تا وقتی ادامه داشت ک موجودی بنام انسان وجود نداشت :) "

‌__________________________

بارون شدیدی  توی این موقع  سال گرفته بود  و هرکسی با عجله ب سمتی پناه میبرد تا خیس نشه...اما سوکجین فرق داشت، اون عاشق بارون بود و درواقع بارون رو میپرستید...هردو نفر توی ماشین بودن و مِه همه جارو فرا گرفته بود و رانندگی خطرناک بود.

"نامجونا...الان میخای چیکار کنی؟!"

"هیچی...منتظر میمونیم تا  بارون بند بیاد و مه از بین بره.."

جین بدون اینکه چیزی بگه سریع در ماشین رو باز کرد و خارج شد و درشو بست.

بوی بارون ، یکی از بهترین بوی ها ارامش بخش برای جین بود..سرشو بالا گرفت و بخاطر بوسه های ریز و درشتی ک قطره های کوچیک و بزرگ بارون روی صورتش میکاشتن ، لبخند زد...مهم نبود اگر خیس میشد، چون خیس شدن زیر بارون یکی از موردعلاقه هاش بود و دوست داشت انقدر خیس بشه که از موهای طلاییش ، قطره های اب پشت سرهم چکه کنن، با احساس اومدن لباس نازکی روی شونه هاش ، توجهش جلب شد...گرچه نازک بود اما  سرمایی ک خیسی قطره ها ب بدنش منتقل کرده بودن رو گرم میکرد...

"سرما میخوری جین...بیا بریم توی ماشین ..."

ب معنای واقعی کلمه مهربونی نامجون رو ستایش میکرد..
وارد ماشین شد و چندثانیه بعد هم نامجون واردش شد و موهاشو بخاطرخیسی کمی ک بارون بوجود اورده بود تکون داد.

"کامل روپوش رو بپوش ...انقدر شدیده که توی همین چنددیقه  خیسه خیسی شدی...باید زودی ببرمت خونه، سرما میخوری!"

"خودت چی ؟ این تیشرت نازک جاییت رو گرم نگه نمیداره کع!"

"ن خوبه !"

قطره های اب از سرموهاش روی پارچه ی شلوارش فرود میومدن و جاری میشدن.
جین با یاداوری چیزی سریع روبه نامجون گفت:

"کاغذ! کاغذ و قلم داری؟؟؟!"

"اره ...میخای چیکار؟!"

"ممنون میشم بهم بدی!"

نامجون برای باز کردن داشبورد روی پاهای جین خم شد و این برای جین زیادی بود و تونست عطر سرد اما خوشبوی نامجون رو کاملا وارد ریه هاش کنه ...

"بیا.."

جین از خلسه ای ک بخاطر عطر نامجون توش فرو رفته بود بیرون اومد و دفترچه و خودکار رو ازش گرفت و ی صفحه سفید اورد و با خط زیباش چندجمله ای ک بخاطر بارون توی ذهنش اومده بود رو نوشت :
"قطره های ریز و درشت باران...
بوسه های عاشقانه ی بزرگ و کوچکشان ...
بر سر سنگ قبر تو ،
اشک هایی در چشمانم پدید اورد...
ای کاش  تو باران بودی و من خاک...."

لبخندی زد...از همون لبخندا ک فقط موقع نوشتن شعر مهمون لباش میشد.

سرشو بالا اورد و دفترچه رو روبه نامجون گرفت:
"بخونش ! ببین قشنگ شده؟!"

دفترچه رو  دست نامجون داد و روپوش روی شونه هاشو کامل پوشید...

"خدای من :-: چ رمانتیک !"

جین ب نامجون نگاه کرد و گفت:

"راستش خیلی بد نوشتم...خیلی ساده هست و فکر نمیکنم انقدرام تحسین داشته باشه :-: "

"نه جین! همینم خیلی خوبه...افرین...قشنگ بود ..."

"ممنون استاد کیم!"

نامجون تک خنده ای کرد و ماشین رو روشن کرد و سعی کرد توی این مه ک حالا کمتر شده بود  رانندگی کنه و سریع تر جین رو ب خونه اش برسونه وگرنه اگر قرار بود جین سرمای شدیدی بخوره و نتونه دانشگاش بیاد، استاد کیم حتی یذره انرژی هم برای درس دادن باقیه دانشجوهاش نداشت!

•| The world before me & U |• :  °| جهان قبل از من و تو |° Onde histórias criam vida. Descubra agora