part(1)

553 60 16
                                    


"قلب ها می شکنند و عرش مارا به فراموشی می سپارد."

احساسات به آرومی قلبش رو از درد های مختلف پر می کرد
و دلتنگی، همون چیزی بود که چشم هاش یاد آوری می کرد
دل کندن از پارک آرام بخش رو به روی خونه
دل کندن از خانه ای که به آرومی و با دست های خودش ساخته بود زیادی راحت بود
درست مثل دل کندن از قلبی که مدت ها بود توی اون شهر جا گذاشته بود...

"فلش بک"
"به آرومی قدم برمی داشت، دوست نداشت صدایی تولید کنه.
(حتی قدم زدن هم در اینجا ترسناک بود!)
به دقت راه می رفت و هر لحظه آرزو می کرد کاش کمی روشن تر بود.
قبلا از تاریکی می ترسید ولی حالا با اون عجین شده بود.
ولی هنوز هم دلهره آور بود‌!

وقتی به در رسید، سعی کرد بدون اینکه صدایی تولید بشه در رو باز کنه و دقیقا بخش ترسناک ماجرا همین بود، این در هرگز قرار نبود مثل یک شئ آروم حرکت کنه.
صدای قیژ قیژ بدی کل فضا رو گرفت.
نمی خواست بشنوه ولی مجبور بود.
چراغ قوه ی توی دستش رو به جلو حرکت داد تا بتونه مسیر مقابلش رو ببینه ولی حتی نور هم در مقابل این تاریکی مطلق گم می شد.
اولین قدم رو برداشت، صدای کفش ها روی سطح آهنی صدای بلندی تولید می کرد.

لعنتی گفت و قدم های بعدی رو با استرس بیشتری ادامه داد تا زمانی که به مقصد مورد نظر رسید.
کلید رو برداشت و به دروازه مقابلش خیره شد.
به آرومی کلید رو وارد کرد و تکونی داد و در با صدای تیکی باز شد.
برعکس ساخت قدیمی اینجا، این قسمت از همه نو ساز تر بود، شاید چون باید می بود؟!
در رو کاملا باز کرد.
دختر کوچیکی رو دید که بی پناه نشسته بود.
(باید به احساساتش غلبه می کرد
اینجا احساسات درست مثل تیغ برنده بود.)
_بیا بیرون
دخترک بدون اینکه حرفی بزنه به آرومی و با دردی که توی پاش بود لنگان لنگان شروع به حرکت کرد‌.
وضعیت جسمیش بد بود طوری که می شد اون رو با یه روح اشتباه گرفت.
ولی کی اهمیت می داد؟!
هر دوی اون ها اسباب بازی بودند
یکی مورد علاقه و دیگری یکبار مصرف.
بدون هیچ حرفی کنار هم حرکت می کردند.
و فقط صدای قدم هاشون سکوت نفرت انگیز اونجا رو از بین می برد.
داشتند می رسیدند.
و با رسیدن به مکانی پر از نور، دخترک چشم های ترسیدش رو به مردی دوخت که حتی اسمش رو هم بلد نبود.
کاش می تونستند حرف بزنند.
ولی صحبت کردن توی این نور های بی پایان ترسناک تر از صدای قدم هاشون توی تاریکی بود.

جین اون رو به سمت اتاقی هدایت کرد و بدون اینکه به داخل نگاهی بندازه، سریع از اونجا دور شد.

می دونست چه اتفاقی قراره براش بیوفته.
حمام خون و مرگ، تنها چیزی بود که انتظار اون آدم های  بی گناه رو می کشید.

به اتاقش رسید، در رو باز کرد و  به سرعت به سمت بطری شامپاینی رفت که هر بار اونجا می ذاشت.
شاید تنها بخشی که آزارش نمی داد، این نوشیدنی بود.
بدون هیچ مقدمه ای بطری رو سر کشید و
چشم هاش بعد از مدتی خمار شد.

دیگه صدایی نمی شنیدو دیگه، چیزی حس نمی کرد.
خوشحال بود، چون نمی تونست روی درد هاش تمرکز کنه و به راحتی خودش رو به دنیای توهم هدیه کرده بود.

دلش می خواست به خواب بره ولی چیزی نمی ذاشت اینجا رو برای خوابیدن بپذیره!

پس به ذهن مستش گوش داد و با تلو تلو به سمت در رفت و بازش کرد.

راه رو کاملا خالی بود، درست مثل همیشه.

به سمت اتاق مرکزی رفت و وقتی به در رسید لبخند تلخی زد.
نمی دونست توی ذهن یه آدم مست چی می گذره و فقط به حرفش گوش می داد.

در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
کسی داخل نبود.
احتمالا هنوز کارش تموم نشده.
_دختره بیچاره.

زمزمه کرد و خودش رو  بر روی تخت انداخت.
توی اون اتاق چی می گذشت؟
هیچکس نمی دونست!
ولی جین که خبر داشت.
به راحتی می تونست صحنه های اون اتاق رو تدائی کنه.
فرد انقدر شکنجه می شد تا بمیره.
مهم نبود بچه باشه یا یه آدم بزرگ.
اون، اگر می خواست.
باید جلو ی پاهاش زانو بزنی و بخاطر گناهانی که مرتکب شدی یا نشدی شکنجه بشی.
جین بی رحم نبود، ولی تقصیر خودش بود که وارد این بازی شد.
آیا هنوز هم یک قربانی بود؟
نه خریده شده بود نه به اسارت گرفته شده بود.
بلکه قربانی عشق و بازی های بچه گانه ای شده بود که مسیر زندگیش رو به راحتی تغییر داده بود.

خودش قبول کرد که توی چنگال جانگکوک بیوفته و حالا اون از وجودش لذت می برد؛ پس چه اهمیتی داشت بقیه چه فکری می کردند؟!

مازوخیسم نداشت ولی از این پسر بدون هیچ دلیلی خوشش می اومد. و بدون هیچ گلایه ای به همه چیز تن می داد.
شاید هم قلبش مقصر بود؟!
(کاش کمی بیشتر تلاش کرده بود برای آزادی
و کاش کمی عاقل تر می بود.)

با این فکر، حس کرد دیوونه شده چون
اون اوایل حتی نمی دونست چرا تن به این اجبار ها می داد ولی حالا افکارش مثل قبل نبود.

دلش می خواست کمی این آدم نرمال تر بود،
درست مثل بقیه آدم ها!
و این طوری عاشق بودنش هم پر از تردید نمی شد.

با دیدن اون دختر بی گناه برای لحظه ای حس کرد می خواد این چرخه ی وَهم بر انگیز رو از بین ببره.
آیا می تونست؟
یا باز هم داشت بین افکار متوهمش حرف می زد؟

توی همین افکار بود که حس کرد کسی روی بدنش خم شده.

(خودش بود)

مست بود ولی افکارش به خوبی کنترل رو به دست داشت.
به فرد مقابلش نگاه کرد در حالی که هنوز بوی خون می داد.
اون تمیز بود ولی جین همیشه حسش می کرد.
و توی ذهنش زمزمه کرد.
(بوی قتل)

مرد سرش رو به آرومی وارد گردنش کرده بود و اون رو با ولع می بوسید.
اجباری نبود که شب ها توی اتاقش باشه ولی حس می کرد تنها آرام بخشش همین مرد بود.
هر چند که درد های قلبش هم متعلق به جانگکوک بود.
بعد از چند دقیقه صدای افکارش رو بست و خودش رو در دست های مرد مقابلش رها کرد.

و تنها صدای بوسه هاش بود که سکوت اتاق رو می شکست و قلب ترک خورده اش رو به سکوت وا می داشت.
و چه کسی خبر داشت که توی قلب نا آرومش چی می گذره؟!"

...............................

سلام
امیدوارم که از نوشته های من خوشتون بیاد.
من دنیز هستم و خوشحال میشم که این داستان رو با شما به اشتراک بزارم
و امیدوارم که یک روزی با افراد زیادی اشنا بشم😁❤💜

darknessWhere stories live. Discover now