part(6)

163 54 13
                                    

"قلب های ما به  سختی می تپه
و به راحتی از تپش می ایسته"

دستی به موهاش کشید و به آرومی گفت:
_باید باورت کنم؟

بدون اینکه جوابی از پسر به خواب رفته بگیره  به سرعت از اتاق خارج شد، نمی تونست نفس بکشه، شاید نمی تونست این ورژن پاک جانگکوک رو تحمل کنه.

براش عجیب بود و شاید دیوونه کننده.
نمی دونست چی پیش میاد، از همین الان سرش درد می کرد.

بدن دردمندش رو به سمت ساحل کشید و به دریا خیره شد.

کاش که دریا اون رو با امواج خروشانش به شهری از جنس خودش  می برد، که چشم های هیچکس اون رو نبینه و تنها جسمی برای خاک به یادگار بزاره

چیکار باید می کرد‌

جانگکوک رو می کشت یا...
در هر صورت اون خطرناک بود.

حتی فکر کردن بهش هم دیوونه کننده بود.
چطور می تونست اون و با خودش به  خونه اش ببره.

درحالی که همین چند روز پیش می خواست بکشتش.
با به یاد اوردن این موضوع، روی شن های گرم ساحل دراز کشید و موهاش رو کشید و داد بلندی زد.

و وقتی دست هاش رو از روی صورتش برداشت، نامجون متعجب رو دید.

پسر مقابلش، به آرومی کنارش دراز کشید و به اسمون خیره شد.
-نمی دونم چی بین شما دونفر گذشته، اون بنظر مثل یه بچه کوچیک می مونه که تازه متولد شده، ولی تو ذهنت درگیر چیزیه که باعث شده انقدر آشفته باشی.
حادثه افتادنتون، یه خودکشی بود سوکجین؟

با شنیدن سوال نامجون به آسمون خیره شد و آره ای زیر لب گفت.
نمی دونست چرا اصلا جواب داد، ولی حس می کرد نیاز به حرف زدن داره.

نامجون به ادامه داد:
-پرسیدن دلیلش می تونه احمقانه باشه، شاید هم پررویی ولی هر موقع که دلت خواست می تونی بهم بگی و در ضمن، تاکسی که اون روز بالای دره ولش کرده بودین، صاحبش وسایلتون رو کنار گذاشته.

جین باشه ای گفت و هر دو بدون هیچ حرفی به اسمون خیره شدند و گذاشتند گوش هاشون از صدای دریا پر بشه.

بعد از مدتی جین بلند شد و به نامجون نگاهی کرد.
چشم هاش رو بسته بود و خودش به دست باد سپرده بود.

به آرومی سمتش خم شد و بوسه ای روی گونش کاشت و بلند شد و به سمت کلبه رفت

و مرد متعجب رو تنها گذاشته بود.

خودش هم نمی دونست چرا، این روز ها تنها عمل می کرد، بدون هیچ حرف اضافه ای.

ساعاتی بعد، هر دو توی خونه جین ، روی مبل رو به روی هم نشسته بودند.

هیچ کدوم حرفی نمی زد.
و نظری هم نداشتند که چی باید به زبون بیارن.
به فرد مقابلش خیره شده بود.
هرگز این روی آرومش رو ندیده بود و این یک جورایی هم لذت بخش بود؛ هم آزار دهنده.

darknessWhere stories live. Discover now