part(9)

150 50 23
                                    

"من به تو نیاز داشتم
ولی حالا، دیگه ارزشی داره؟"

دارم نگاهت می کنم.
همه چیز رو درونم نگه می دارم.
و هر بار، بیشتر از قبل تماشات می کنم.
دارم سعی می کنم ادامه بدم
تلاش می کنم.
ولی دروغ همیشه بر ملا میشه... .

کلمات گنگی رو کنار هم دیگر نوشت.
ولی، حتی توی دفتر خاطراتش هم نمی تونست حقیقت رو بنویسه.

پس دفترش رو بست و
با گریه روی زمین نشست.

خسته و آشفته خاطر، از تفکرات ازار دهنده ای که مدت ها بود ذهنش رو در بر گرفته بود.
زانو هاش رو تکیه گاه سرش کرد.

می خواست به خواب بره، ولی همه چیز سقوط کرده بود.
درست مثل چشم هاش!
همه چیز رنگ و بوی خودش رو از دست داده بود.
خاطرات قلبش رو می فشارد.
و چشم هاش رو بسته نگه می داشت.

یک ماه تمام به عشق دروغینش ادامه داده بود.
و حالا اون پسر منتظرش بود.
منتظر دروغ های جدید.

صدای جانگکوک توی ذهنش تکرار می شد، صدایی که هر بار اون رو وادار به دروغ می کرد.

"-اولین دیدارمون چطوری بود؟
جین با لبخند نگاهش کرد.
-اولین دیدار ها همیشه بی نقص ترین نیستند.
اولین ما هم زیادی بی نقص نبود."

به سمت در قدم برداشت ولی صداهای توی سرش اون رو وادار به نشستن کرد.

"-مهم نیست چقدر می تونست نا امید کننده باشه، مهم این بود که اشتباهمون رو جبران کردیم.
و حالا، من و تو کنار هم دیگه ایم.

با نگاهی که زیادی شرمنده بود لب زد.
-تو درست مثل یه قاتل بودی.
هر چند دردناک، هر چند جسمانی، ولی باز هم دوستت داشتم.

بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم"

بعد از گفتن اون حرف ها بار ها به اولین دیدارشون فکر کرده بود.

دیداری که واقعا دردناک بود...

"حتی نمی دونست چرا شرط دوست هاش رو پذیرفته بود.
و به عمارت، پسر پولدار  و مرموز دانشگاه اومده بود.
با ترس از بین شاخه ها گذشت و به ورودی عمارت رسید.
لبخند سر خوشی زد و به داخل عمارت رفت.
به آرومی از پله ها بالا رفت.
و فقط لازم بود این بسته پر از کتاب رو توی اتاقش بزاره و این استرس تمام بشه.
اون هم نه کتاب عادی، کتابی که پر از محتوای جنسی بود.
سعی کرد خندش رو کنترل کنه.

ولی با شنیدن صدای پای کسی؛به سرعت به نزدیک ترین اتاق رفت و چشم هاش رو بست.

با گذشتن اون شخص، نفس راحتی کشید و سعی کرد در رو باز کنه، ولی با دیدن نبودن دسته ای با تعجب به روبه روش خیره شد.

به اطراف در نگاه کرد و با دیدن چیزی که مقابلش بود،به عمق فاجعه می برد.

در امنیتی بود و از سمت داخل، فقط با اثر انگشت باز می شد.

darknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora