what the f...

4.6K 705 164
                                    

یونگی با بیحوصلگی چشم هاشو توی حدقه چرخوند.
حدود ۲۰ دقیقه ای بود که مکنه لاین داشتن با هم سر یک چیز مسخره بحث میکردن.

_ من دیگه نمیدونم اصلا هرکار خودتون میخواین بکنین من یکی میکشم کنار
تهیونگ گفت و دستاش رو بالا اورد و از آشپزخونه بیرون اومد و جونگکوک و جیمین و تنها گذاشت.

_ دیدی جیمین..تهیونگ هم از بحثت خسته شد
+ جیمین؟ جیمینننن؟ من هیونگتم مکنه... بعدشم من بحثی نکردم، فقط گفتم انقدر سلفی های سکسی از خودتون نگیرید..آرمیا حساسن میفهمی؟
جیمین دستاشو به کمرش زده بود و داشت بلند بلند نظر خودش رو ابراز میکرد.

_ هه..کی اینو میگه؟ هیونگ خودت تا یک ماه پیش روی استیج کل ملتو حامله میکردی حالا چیشده که اینو میگی؟ نکنه چند وقت دیگه هم میای دستمون رو میگیری میگی به نام پدر پسر روح القدس شمارا پاک و مطهر می‌نمایم؟
جونگکوک هم یک دستشو به کمرش زده بود و تند تند دستاش رو تکون میداد.

جیمین چشم هاش رو گشاد کرد و انگشتش رو سمت خودش گرفت
+ کی؟ مننن؟ من حامله میکردم؟ جونگکوک خان اونی که اینجا حامله میکنه تویی نه من
جونگکوک وسط بحث یاده چیزی افتاد و پوزخندی زد.
_ اره خب اینجا من حامله میکنم
جونگکوک گفت و به خودشون دوتا اشاره کرد.

جیمین با اشاره منحرفانه ی جونگکوک سرخ شد و سمتش اومد و مشت محکمی به بازوش زد.
+ خیلی بی ادبی جونگکوک...منظور من یک چیز دیگه بود..من..

_ اهههههه ساکت شین دیگه..دوساعته دارین سر یک سلفی انداختن بحث میکنین..اصلا نفهمیدم این فیلمه چی شد
یونگی از توی پذیرایی داد زد و حرف جیمین رو قطع کرد. روی کاناپه برگشت و به اون دو نگاه کرد. جونگکوک بازوش رو گرفته بود و ماساژش میداد
_ جیمین تو هم بیخیال...از اون روزی که خواب اون آرمی هه رو دیدی خیلی حساس شدی

جونگکوک با شنیدن این نظر سریع سمت جیمین چرخید
_ دیدی جیمین هیونگ؟ یونگی هیونگ با من موافقه...
بعد با لحن آرومی ادامه داد
_حالا من بعد عمری میخوام یک سلفی اپ کنم

جیمین که دید از همه طرف محاصره شده، لباش آویزون شدن و به جونگکوک نگاه کرد
+ اصلا هرکاری میخوای بکن به من چه
جیمین گفت و پا کوبان سمت اتاقش رفت. خودش رو با تخسی روی تختش پرت کرد
+ اونا که نمیدونن جریان چیه..اگه بگم هم باور نمیکنن و باز میشم سوژه دستشون..اهههه

موهاش رو با حرص بهم ریخت و از روی پاتختی لپتاپ نقره ایش رو برداشت. با بیحوصلگی وارد اپ شد و با ندیدن علامت نارنجی نوتفیکشن آهی کشید..
+ اخه چرا فیکا فقط هفته ای یک بار اپ میشن
روی تخت دراز کشید و لپتاپش رو روی سینش گذاشت.
از اون روزی که از خونه ی ایون هی اومده بود اون فیکی که اون میخوند رو دنبال میکرد. راستش انقدر داستانش آروم و قشنگ بود که دلش نمی اومد نخونده ازش بگذره. خداروشکر اسماتشم فقط درحد بوس و یک چندتا کارساده ی دیگه بود و لازم نبود وقایع تختشون رو با کیفیت فول اچ دی اونم به اندازه یک ساعت تصور کنه...

I got stuck in a FANFICTIONWhere stories live. Discover now