ᴘᴀʀᴛ 1

205 29 12
                                    


××××××××××


زنگ مدرسه به صدا در اومد.
مثل همیشه این موقع سال هوا بارونی بود. چترم رو از کیفم در اوردم و از سالن مدرسه خارج شدم؛ و طبق معمول تا شعاع 5 متریم کسی پرسه نمیزد.
اگر اطرافم یه دایره تصور میکردم، مساحت اون دایره به 80 متر مربع میرسید.

شاید تقصیر من بود که اون اتفاق افتاد.

~ فلش بک ~

هیچ کس نمیتونست درک کنه که چقد اون روز خوشحال بودم.

بالاخره به مغازه مورد علاقه ام رسیدیم.

-مامان... من اون عروسک رو میخوام

با شوق و ذوق نگاهش کردم و اونم با لبخند ملیح و زیبای همیشگیش دستای کوچولوم رو توی دستش گرفت و به سمت مغازه رفتیم.

وقتی عروسک از پشت ویترین مغازه توی دستام جا گرفت، خوشحالی غیر قابل توصیفی داشتم.

« باید زودتر عروسک رو به بابا نشون میدادم »

دستم رو از دست مامان جدا کردم و به سمت خیابون دویدم.

در یک ان، همه چیز برام به سیاهی تبدیل شد.

وقتی چشمام رو باز کردم میتونستم جمعیتی رو ببینم که دور کسی حلقه تشکیل داده بودن.

درسته... بین اون جمعیت بابا رو هم دیدم.

ولی چرا گریه میکرد؟

با صدای آژیر گوش خراش آمبولانس، حلقه ی مردمی باز شد تو نستم صورت نازنین مامانم رو ببینم که غرق در خون بود.

با اینکه سنم کم بود، ولی میدونستم حرکتی که انجام میدن برای وقتی بود که کسی قلبش از کار ایستاده باشه.

با چشمای نگران که از شدت حجوم اشک جوش اورده بودن به مامان نگاه میکردم و امید داشتم مردی که به مامان ماساژ قلبی میداد موفق بشه.

اما همه چیز با دیدن سر تکون دادن مرد تموم شد.

قدمام رو تند کردم و سریع به سمت مامان رفتم. برام مهم نبود عروسک قشنگی که مدت ها ارزوش رو داشتم خاکی و خونی بشه. چون اون عروسک رو دیگه دوست نداشتم. بابت داشتن اون عروسک که تا چند لحظه ی پیش زیباترین بود، مامانم رو از دست دادم.

~ پایان فلش بک ~

نفسم رو بیرون دادم. خیلی شانس اورده بودم که بابا بخاطر عشقش به مامانم من رو نگه داشت. به هرحال که شوهر دوم مامانم بود و هیچ وظیفه برای نگه داری من نداشت.

به سمت در ورودی مدرسه میرفتم که ضربه ای محکم به سرم خورد.

-اخخخخخخ....

به توپی که رو زمین افتاده بود نگاه کردم؛ سرم رو بالا اورم تا مزاحم همیشگی رو دیدم.

« این دفعه حسابت رو میرسم »

ᴅᴏɴ'ᴛ ʟᴇᴀᴠᴇ ᴍᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora