ᴘᴀʀᴛ 2

116 23 7
                                    

××××××××××


سولین:

روز ها سپری میشدن و دوستای زیادی پیدا کرده بودم. امروز عصر تولد جیمین بود.

یه بار دیگه به هدیه نگاه کردم و تصمیم گرفتم اون رو کادو پیچ کنم.

«مطمئنم کلی ازش خوشش میاد.»

ازش شنیده بودم که بقیه دوستانش رو هم برای امشب دعوت کرده.

پیراهن سفید رنگم که کمی از زانوهام پایین تر رفته بود رو پوشیدم و موهام رو شونه زدم.

به گیره مویی که یادگاری مامان بود نگاه کرد.

-یه شب که هیچی نمیشه...

و گیره رو روی موهای پرپشتم نشوندم.

رژلب هلویی رو به لبام زدم و با صدای در اتاق به فرد پشت در که کسی جز بابا نبود، اجازه ورود دادم.

بابا: چه پرنسس زیبایی..

خنده ی خجالتی ای کردم و دوباره از اینه به بابا خیره شدم.

بابا: سولین....

بیشتر بهش توجه کردم...

بابا: مشکلی نداری امشب پیش جیمین بمونی؟ من برام کاری پیش اومده و باید به شهر برم. ممکنه دو سه روزی نباشم.

این خیلی خوب بود. روز هایی که با جیمین میگذروندیم روز های عالی ای بودن.

-نه بابا جون ... خیالت راحت ... فقط، مادربزرگش ناراحت نشه!

بابا: باهاشون صحبت میکنم.

بعد از بوسه ی بابا به روی پیشونیم وسایلم رو برداشتم سریع به سمت خونه جیمین رفتم.

.

.

.

کنار جیمین نشسته بودم و داشتم اسکیت بورد جدیدش رو بررسی میکردم.

-مطمئنی میتونی باهاش کار کنی؟

جیمین: اره بابا شک نکن. من استاد این کارم.

دوباره با شک مردمک چشم هام بین جیمین و اسکیت حرکت کرد ولی با صدای در و بلند شدن جیمین از جاش این ارتباط قطع شد.

صدای جمعیت توی حیاط نشون میداد بقیه مهمون ها هم اومدن.

برای دیدن مهمون های این جشن دل تو دلم نبود. از ارزوهام این بود که بتونم وارد اکیپشون بشم.

با کنجکاوی سرک میکشیدم و دیدن پسر قد بلندی که سمت در اومد سریع خودم رو جمع و جور کردم.

جیمین: بچه ها بیان داخل.

با دیدنشون به تک تکشون سلام کردم و جواب گرمی هم دریافت کردم. ولی مثل اینکه سردسته شون بی ادب تر این حرفا بود.

ᴅᴏɴ'ᴛ ʟᴇᴀᴠᴇ ᴍᴇWhere stories live. Discover now