تهیونگ *
جرعهٔ آب توی دهنمو قورت دادم ، چون خیلی وقت بود مونده بود گرم بود و حس بدی بهم میداد ، ظرف آب رو از دهنم دور کردم و نفسمو بیرون دادم .
ظرفو ب سمت سونو انداختم ، فک کنم فهمید ک گرماش اذیتم کرده چون سریع معذرت خواهی کرد .دو روز بود ک بدون استراحت و توقف داشتیم حرکت میکردیم و حتی غذا رو هم در حال حرکت خورده بودیم .
اون شاه احمقم تمام طول مسیر داشت غر میزد و رو مخم بود ، باید همونجا میزاشتم راهزنا حسابی از خجالتش در بیان .
شاید اگر زمان دیگه ای بود همین کارو میکردم ، بود و نبود اون برای سرزمین فرقی نمیکرد و چ بسا نبودنش بهتر بود .
همه حسابی کلافه و خسته بودن و چشماشون خواب آلود بود ، البته بجز سونو و مشاور چون سونو بخاطر کارای من ب کم خوابی عادت داشت و مشاور نامجونم فرد خیلی هوشیاری بود ، شاه و ماین هم توی کالسکه میخابیدن و مشکلی از این بابت نداشتن .کم کم داشتیم ب قصر فرشتگان نزدیک میشدیم .
صدای فریاد بلندی ک معلوم بود از روی درده ب گوشم خورد ، از درد کشیدنشون لذت میبردم اما کم کم داشت میرفت رو مخم .
حقشون بود .
صدای همون نگهبانای احمقی بود ک نتونشته بودن از حملهٔ راه زنا جلوگیری کنن و پیش بینیش کنن ، پس باید مجازات میشدن .
از همون دیروز ب مشاور گفتم ک بال هاشون رو زخمی کنه و با طناب از پشت پاشون رو ب اسب ها ببنده ک روی زمین کشیده بشن .
الان دو روز بود ک بدون مکث داشتن کشیده میشدن و پوست بدنشون کاملا از بین رفته بود ، بهتر بگم حتی مادرشونم تشخیصشون نمیداد .
حقشون بود ، باید بیشتر مواظب میبودن ، چون محافظ کاروان سلطنتی بودن اصلا کار آسونی نیست .صدای فریاداشون بقیه رو دیوونه کرده بودن چون بی خوابی روی اعصابشون تاثیر گذاشته بود و الان ب سختی راه میرفتن ، پس تحمل هیچی رو نداشتن، مخصوصا یسری فریاد گوش خراش .
ب سمت سونو برگشتم
+ سونو بیا اینجا
سونو اسبشو کنار اسب من اورد و سرشو کمی پایین برد
-- بله سرورم؟افسار (طناب کنترل اسب) اسب خودمو بهش دادم
+ چند لحظه اینو بگیر و مواظب باش
افسارو از دستم گرفت
-- چشم سرورمیه تکونی ب بدنم دادم ، چون خیلی وقت بود تکون نخورده بودم حسابی بدنم خشک شده بود ، سعی کردم کمی بدنمو نرم کنم .
بالهامو چند بار باز و بسته کردم و با یه حرکت از روی اسب پریدم و اوج گرفتم .خیلی سریع ب سمت بالا پرواز کردم و توی فاصلهٔ دویست پایی بالای زمین قرار گرفتم و وایسادم ، چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، بادی ک ب صورتم میزد حس خوبی بهم میداد ، موهام بخاطر باد از روی صورتم کنار رفت و شروع ب موج زدن کرد .
بعد از بیرون دادن نفسم چشمامو باز کردم ، در اصل برای اینکه ببینم چقدر نزدیک شدیم بالا اومدم اما منظره ای ک دیدم جالب بود , سرزمین فرشتگان خیلی سرسبز و زیبا بود ، اما من از رنگ سبز خوشم نیومد ، دستامو بالای چشمام گذاشتم تا بدون دخالت خورشید اطرافمو نگاه کنم .
YOU ARE READING
𝖋𝖔𝖗𝖇𝖎𝖉𝖉𝖊𝖓 𝖑𝖔𝖛𝖊
Romanceخب نمیخام راجب چیزای مسخره ای مثل عدالت یا سرنوشت یا حتی شانس حرف بزنم چون اعتقاد بهشون فقط واسه گول زدن خود شخصه میخام داستان درد کشیدنو نشونتون بدم تنها چیزی ک واقعیه رنگ خون و فریاد از روی ترسه ترس روش من برای کنترل بقیه.. ترس بود مهم نبود کی باش...