-1-

166 37 3
                                    

توی مطب دکتر نشسته بودیم و دکتر درحالی که برگه ازمایش هام جلوش بود نیم نگاه کوتاهی به من انداخت و نگاهشو داد به خانوادم،خودکار رو توی دستش چرخوند و با لبخندی که پشت ریش های سفیدش خودنمایی میکرد شروع به حرف زدن با خانوادم کرد
د:راستش میخوام با پسرتون درباره موضوعی صحبت کنم،و از اونجایی که موضوع بیشتر جنبه خصوصی داره دلم میخواد این خواهش رو ازتون بکنم که برای مدت کوتاهی مارو تنها بگذارید.
بدون گذاشتن خودکار روی میز دست هاش رو توی هم قفل کرد و منتظر به رفتن خانوادم نگاه کرد.
با خالی شدن اتاق خودکار رو روی میز گذاشت و برگه ازمایش رو جلوی خودش کشید و بعد از چک کردن کوتاه برگه نگاهشو بهم داد
د:خب پسرم میخوام درباره یه موضوع باهات حرف بزنم و به نظرم ادمی باشی که باهاش کنار بیای.
نگاهمو به دستام که توی هم گره خورده بودن دادم و سعی کردم استرسی که داشتم رو با بازی کردن با انگشتام پنهان کنم و با تکون دادن سرم به دکتر ازش درخواست کردم که حرفشو ادامه بده.
دکتر عینکش که روی بینیش بود رو کمی بالا داد و حرفش رو ادامه داد.
د:روزانه کلی ادم توی سراسر جهان برای همچین تستی به مطب های دکتر مراجعه میکنن و از بین اونا چند نفر جواب ازمایششون مثبت میشه.
لبخند کوتاهی زد و نگاهش رو توی چشمام قفل کرد.
د:توی ازمایش هات متوجه شدیم که یه تومور توی بدنت هست و درحال پیشرفته ولی از اونجایی که هنوز توی مراحل اولیه هست راحت با چنتا دارو و یکم اعتماد به نفس درمان میشه،میدونم خیلی راحت میتونی باهاش کنار بیای و ازت میخوام خودت اینو به خانوادت برسونی و البته اگه برای گفتنش مشکل داری خودم انجامش میدم،فقط میخوام بدونی هرچی هست رو هممون باهم پشت سر میزاریم.
زبونش رو کوتاه روی لبش کشید و برای دومین بار دست هاش رو توی هم قفل کرد و منتظر واکنشی از سمت من بود.دوباره صداش رو صاف کرد و حرفش رو تکرار کرد
د:چیزی نیست که بترسی عزیزم هرچی هست رو باهم ردش میکنیم.
حرفش رو زد ولی دیگه تو این دنیا نبودم،توی افکار خودم غرق شده بودم و به تمام چیز هایی که داشتم و نداشتم فکر میکردم.زمان از دستم در رفته بود نمیدونم برای چند دقیقه توی افکارم بودم ولی لبخند کوتاهی زدم و نگاهمو به دکتر دادم
-ممنون بابت خبرتون،میتونم به خانوادم منتقلش کنم؟
دکتر از اینکه ترسی توی صدا و رفتارم نبود کمی جا خورد.به صورت دکتر که تعجب رو میشد از توش خوند نگاه کردم و بدون حذف کردن خنده از روی صورتم ادامه دادم.
-این هم مثل بقیه بیماری هاست،چه سخت چه اسون در هر حال دو سرش مرگ و زندگیه پس مشکلی نیست برای چیزی که بهتره تلاش کنیم و ازش فرار نکنیم.
دکتر خندید و از جاش بلند شد
د:اره این عالیه براش تلاش کنی،موفق باشی عزیزم.
سرمو تکون دادم و با لبخند از اتاق دکتر خارج شدم ولی دکتر هیچوقت متوجه نشد منظورم از چیزای بهتر رسیدن به مرگ بود نه تلاش برای زندگی.

با سوزش دستم چشمام رو باز کردم و افکار قدیمیم رو پس زدم و به پرستاری که سوزن رو توی دستم فرو میکرد نگاه کردم
پ:میخوایم منتقلت کنیم به اتاق عمل پس تا بیهوش شدنت تا ده بشمار...
حرفاش رو کامل متوجه نشدم و پلکام رو روی هم گذاشتم.
گذر عقربه ها و ساعت رو متوجه نبودم ولی از حسی که داشتم کاملا راضی بودم،برای اولین بار توی چندماه اخیر تونسته بودم بخوابم، وقتی چشمم رو باز کردم دیگه هیچ دردی نداشتم،سرمی توی دستم نبود انگار توی ارامش مطلق نشسته بودم.
مکان رو نمیدونستم ولی بهش حس خوبی داشتم،روی یک تخت با ملافه های سفید توی یک اتاق چوبی که صدای اب و اواز خوندن پرنده ها از بیرونش به گوش میرسید.
پتورو از روم کنار زدم و کمی به جلو قدم برداشتم و به لباسای بیمارستان که توی تنم بود از توی اینه قدی که رو به روی تخت بود نگاه کردم.
چند قدم طرف در برداشتم و اهسته از اتاق ناشناخته ای که پر از ارامش بود خارج شدم و پله هایی که به سمت پایین بود رو طی کردم.
بوی دلپذیر خوراکی هایی که به مشامم میخورد حس خوب رو توی تک تک سلول هام تزریق میکرد.
چشمام رو بستم و مسیری که بو ازش میومد رو دنبال کردم ولی با خوردن به جسمی که جلوم بود چند قدم عقب پرت شدم و محکم روی زمین خوردم
دستمو روی باسنم گذاشتم و با تعجب بخاطر حس نکردن دردی توی پایین تنم به زمین خیره شدم،نگاهمو از زمین برداشتم و به شخصی که بهش خورده بودم دادم که اونم مثل من روی زمین افتاده بود و پیشونیش رو ماساژمیداد.با دیدنم به نظر کمی جا خورد و سریع از جاش بلند شد و لباساش که مثل لباسای من برای بیمارستان بود رو صاف کرد و دستشو طرفم دراز کرد تا برای بلند شدن بهم کمک بده
-متاسفم متوجه حضورت نشدم،راستش خیلی وقته اینجا تنهام فکر کنم یک سال و نیمی میشه.
دستشو پشت گردنش کشید و خندید
-به هرحال خوشحالم از دیدنت گولدن بوی،اسمم لیامه،لیام پین و تو؟
نگاهمو از دستش به لبخندی که روی لبهاش جا خوش کرده بود و با چشماش سوالی بهم نگاه میکرد دادم،دستمو توی دستش گذاشتم و از جام بلند شدم
-زین،زین مالیک.

Zolden pain[Z.M]Where stories live. Discover now