~15

474 114 141
                                    


کارت رو توی جیبش قرار میده و به سرعت چتر رو باز میکنه و روی سرش میگیره. باز هم مهمون بارون های ناخونده ی فرانسه شده بود. ساعت رو چک میکنه و در حالی که به آرومی میون مردمی که میدووین قدم میزنه گوشی رو از جیبش بیرون میاره و شماره گیری میکنه. فرانسه کشور عشق بود درسته؟ و مردمش..مگه اون ها همیشه به معشوق ها معروف نبودن؟ درک نمیکرد چرا خیلی از زوج ها به جای بغل کردن یا..بوسیدن هم دیگه زیر بارون -که از نظرش خیلی هم رمانتیک بود- فرار میکردن و جایی پناه میگرفتن؟ چی به سر داستان های عاشقانه اشون اومده بود؟

"لویی؟ هی!"

صدای پرشوری که توی گوشش میپیچه از افکارش خارجش میکنه. گوشه ی خیابون متوقف میشه و در حالی که لبخندی بزرگی روی لب هاشه میگه:"هزا؟ رسیدی؟"

"هنوز نه.." گوشی رو با چونه اش نگه میداره و کوله اش رو دنبالش روی زمین میکشه. "توی مارسیم، فکر کنم با قطار بعدی دوساعت طول بکشه تا بهت برسم." به تابلو های راهنما نگاه میکنه و برای تهیه ی بیلیط به سمت باجه میره. "تو چیکار میکنی؟ متاسفم که تنهات گذاشتم."

لویی فورا جواب میده:"مشکلی نیست." ساعت رو چک میکنه و از روی آرامش نفسی میکشه، تا زمانی که هری برسه کارهاش رو به پایان رسونده بود و میتونست مرد رو توی ایستگاه ملاقات کنه. کنجکاو میپرسه:"هری...داستانی که پارسال نوشته ام رو یادته؟"

"آره؟" جوابش شبیه به سوال بود ولی واقعا انتظار نداشت بعد از گذشت تقریبا یک سال همچین سوالی ازش پرسیده شه. برای لحظه ای تماس رو بی صدا میکنه و مشغول صحبت با دختری میشه که پشت باجه ایستاده بود.

لویی دوباره به قدم زدن ادامه میده، حالا که اینجا بود و میدونست هری هم تا چند ساعت دیگه اینجاست حس میکرد قلبش از شادی رو به انفجاره. تمام تلاش هاش حالا به شادترین مرد ممکن تبدیلش کرده بود. "میتونی برام تعریفش کنی؟"

هری میگه:"مچکرم." و بیلیط رو از دختر میگیره. دوباره توجه اش رو به سوال لویی معطوف میکنه. "تعریفش کنم؟ خب..." مثل قصه گوی حرفه ایی گلوش رو صاف میکنه. "دوتا غریبه هم دیگه رو توی قطار ملاقات میکنن. مقصد هردوشون پاریس بوده ولی بین راه یه توقف کوتاه داشتن.." روی نزدیک ترین نیمکت میشینه و سعی میکنه جزئیات رو کاملا به یاد بیاره. "و تصمیم میگیرن که اون روز رو باهم بگذرونن...شهر رو میگردن..خاطراتشون رو برای هم تعریف میکنن، با موسیقی هایی که توی شهر جاریه میرقصن..و.."به اطرافش نگاه میکنه و خجالت زده دندون هاش رو توی لبش فرو میکنه. "توی پارکی که شبیه دشت گله هم دیگه رو میبوسن."

لحن شیرین هری هر ثانیه لبخند روی لب های مرد رو بزرگتر میکرد، چقدر دوست داشت ساعت ها بشینه و به صداش گوش بده. برای خودش سر تکون میده و لب میزنه:"نمیتونم برای واقعی کردن اون داستان صبر کنم."

Him ~|| Larry Stylinson AUWhere stories live. Discover now