part 28

1.5K 266 60
                                    

Kook pov

همین طور که به جیمین زل زده بودم تا حرفشو بزنه لیس دیگه ای به بستنی اسکوپی که جیمین برام خریده بود زدم و از طعم مخلوط موز و شکلات لذت بردم.
دیشب بعد از اینکه جیمین اومد خونمون تهیونگ زنگ زدو ازم برای نیومدن شب به خونه عذر خواهی کرد.
بعد از گریه های فراوونی که دیشب بغل جیمین کردم بلاخره اون شب رو به پایان رسوندیم و امروز جیمین به بهونه ی گفتن چیز مهمی منو به بستنی فروشی اورد.

+ اههه جیمین نیم ساعته اینجا نشستیم نمیخوای حرفتو بزنی؟

× خب حالا،خوبه خودت خواستی اینجا بشینیم تا بستنیمونو کوفت کنیم

+ خب گفتم بشینیم که تو راحت تر حرفتو بزنی اگه اسرار به راه رفتن داری خب پاشو راه بیوفت

چشم غره ی غلیظی بهم رفت و گازی از بستینش گرفت،جوری که انگار استرس داره و برای گفتن حرفش تو دو راهی مونده

+هی پسر،هر چی که میخوای بگی راحت باش مث من،حتی خیلی رُک تو جمع هیونگا گفتم که حامله ام. حرفی که تو میخوای بزنی بدتر از اینکه نیست جیمینی

× اتفاقا دقیقا حرفم همینه کوکی

همین طور که در حال خوردن بستنی بودم با شنیدن حرف جیمین سرفه ی بلندی کردم ولی سعی کردم به بستنی عزیزم صدمه ای نرسه. جیمین خنده ی مضطرب کرد:

× آروم باش، فقط قراره یه عضو کوچولوی دیگه به خانواده اضافه شه همین

لبخند گنده ای زدم و خوشحال از اینکه دیگه بچم تنها نیست دست آزادمو رو میز کوبیدم:

+ یونگی هیونگ میدونه؟

× ام... خب نه هنوز

اخمی کردم بستنیم رو جوری که انگار توی مزرعه آخرین هویچ رو پیدا کردم گاز زدم و از سردی که به مغزم رسید لرزی کردم.

+آخ یخ زدم..خب کی میخوای به یونگی هیونگ بگی

× نمیدونم... جدیدا یونگی هم مثل تهیونگ زیاد برام وقت نمیذاره. دارم خودمو با جمله ی (کارش خیلی زیاده و وقت نداره) قانع میکنم...

آهی کشیدم و چشمامو بستم. آخه شماها دارید چیکار می‌کنید؟

+ ج..جیمنی

×هوم؟

+ اونا مثل برادر هم می‌مونن... نکنه از اول نقشه داشتن تا فقط از ما استفاده کنن و ولمون کنن؟

تونستم پریدن رنگ جیمین رو ببینم. کمی یقه ی کت بلندش رو آزاد تر کرد و لبخند مضطرب دیگه ای تحولیم داد

× ن..نه کوکی اونا دیوونه نیستن که چند ماه دنبالمون بگردن و بعد حالا که ازشون بچه داریم بخوان مارو ول کنن

+ ولی... خب پس چرا اینطوری رفتار میکنن؟ جوری رفتار میکنن که انگار کلی کار سرشون ریخته ولی وقتی رفتیم پیششون سر کار نبودن... یا چرا جوری رفتار میکنن که دوسمون دارن ولی همش یواشکی با کس دیگه ای حرف میزنن... حداقل قبلا جوری رفتار میکردن که کنارمون خیلی خوشحالن ولی الان چی؟ حتی برامون وقتم نمی‌ذارن...مگه نمیگی یونگی هیونگم شبیه تهیونگ شده؟

All My Life💜Where stories live. Discover now