[14]

121 33 9
                                    

آب از دوش میریخت و تمام بدنشو تسخیر میکرد.
سرشو بین دستاش گرفته بود و به موزائیک های سفید حموم زل زده بود.

سرش داشت از درد میترکید و قرصایی که خورده بود، هیچ تاثیری نذاشته بودن.

صبح وقتی چشماشو باز کرده بود، خودشو توی بغل هیونجین گیر آورده بود.
درحالی که همو بغل کرده بودن، خوابیده بودن.
یجی با یادآوری صحنه های دیشب، رسما دیوونه شده بود.
حتی نمیدونست چجوری اونجا رفته و توی اون وضعیت موندن.
فقط میدونست که یک اشتباه خیلی خیلی بزرگی کرده.

نمیتونست هر وقت که دلش خواست مثل بچه هایی که توی دوران بلوغن و نمیتونن خودشونو کنترل کنن، بره و به لبای طرف بچسبه.
ولی یجی دقیقا همین کارو کرده بود.

وقتی بهش فکر میکرد بیشتر از خودش متنفر و عصبانی میشد.
سونگهوا، صبح وقتی به خونه برگشت به بارون سوال گرفته بودتش اما نتونسته بود به اونم جوابی بده.

فقط میخواست الان زمین دهن باز کنه و توش فرو بره. میخواست از روی زمین محو بشه، انگار که یجی‌ای وجود نداشته.

بدن لعنتیش بالاخره راحت گرفته بود و دیگه معلوم نبود کی اینجوری بشه.
ولی اینو خوب میدونست که قرار نیست یکباره دیگه بره و به لبای کسی بچسبه.

***                                   

"یجی مطمئنی میخوای انتقالیتو بگیری؟" پرسید رئیس.

یجی هم فقط سرشو تکون داد.
نمیخواست بیشتر از این توی سئول بمونه.
چون این شهر لعنتی هر چقدر هم که یجی مقاومت کنه، قرار بود اونارو بازم جلوی هم ظاهر کنه.
پس رفتن بهترین راه بود.
برای فراموش کردن.
برای کمرنگ شدن خاطره ها.
شاید ممکن بود بقیه این‌ کارو بچگونه ببینن، ولی غرور یجی وسط بود.
حداقل اونجوری فکر میکرد فعلا.

"باشه. میتونم بفرستمت بوسان. راضی هستی؟"

یجی هر جایی که میشد میرفت.
فقط میخواست بره. همین.

"مشکلی نیست. میرم." گفت آروم.

رئیسش سر تکون داد و بعد از باز کردن پرونده یجی، بعد از انداختن چند امضا با لبخند به یجی برگشت.

"اینجا همه چیز حله‌. من با اداره‌ی بوستان تماس میگیرم. پس فردا میتونی-"

"من همین امروز میرم رئیس." گفت یجی.

رئیس اول چیزی نگفت ولی بعدا سرشو تکون داد.
"هر جور خودت صلاح میدونی و... موفق باشی."
گفت.

یجی هم بعد از تعظیم و تشکر ازش، اتاقو ترک کرد.
وقتی به اتاق خودش رسید، قوطی‌ای از بالای کمد پایین آورد و شروع به جمع کردن وسایلش کرد.

شاید بخاطر یک بوسیدن نباید همینجوری میرفت، ولی نمیتونست یکباره دیگه به صورت هیونجین نگاه کنه.
غرورش این اجاه‌رو بهش نمیداد.

• DEVIL ✓Where stories live. Discover now