V

679 93 21
                                    

الکس با حسرت از پنجره ی اتاقش به باغ زیبای کاخ نگاه میکرد. ارزو میکرد کاش میتوانست کفش های بلوری اش را دربیاورد و روی چمن بدود. در همین حال، تقه ای به درش خورد.
پوفی کرد و بلند شد تا در را قفل کند اما در باز شد و جانی با چهره ی تخس و بچگانه ی همیشگی اش، سرش را داخل اتاق الکس کرد.
الکس اهی کشید و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ بهتره سریع برگردی چون مثل یه خرس زخم خورده عصبانی ام.
+ تو کشور من، ما خرسای زخمی رو رام میکنیم.
الکس توجهی نکرد.
جانی در را پشت سرش بست و شمشیرش را روی میز ارایش شاهدخت که مطمئن بود وسایل رویش یک بار هم استفاده نشده است، گذاشت.
دست هایش را جلوی سینه اش قفل کرد و گفت: ملکه میخواد ببینتت.
_ واقعا حوصله ی نصیحت ها و غرغراشو ندارم. بهش بگو خسته بودم و خوابیدم.
+ یه بهانه ی دیگه جور کن. دیروز اینو بهش گفتم.
الکس کمی فکر کرد. با فکری که به ذهنش رسید، شنلش را برداشت و روی لبه ی پنحره ایستاد.
انگشت هایش را داخل دهانش برد و سوت خوش اوایی زد.
برگشت و رو به جانی گفت: بهش بگو ناپدید شدم.
الکس این را گفت و خودش را از پنجره پایین انداخت.
جانی به سمت پنجره دوید تا شاهدخت را از تصمیمش منصرف کند اما وقتی پایین را نگاه کرد، الکس را در حالی که روی اسب طلاییش میتاخت و از قصر بیرون میرفت، دید.

الکس کلاه شنلش را روی سرش گذاشت و وارد قهوه خانه شد.
بوی قهوه، ابجو و کمی عرق به مشامش خورد. مرد های مسن با دندان های سیاه و ریش های کثیفشان، لیوان های چوبی ابجویشان را روی میز میکوباندند و خنده های بلند سرمیدادند.
الکس پشت میز نشست و بدون اینکه کلاه شنلش را بردارد، گفت: یه نوشیدنی بهم بده.
مردی که مسئول قهوه خانه بود، به سمت الکس امد و دندان های کثیف و کج و کوله اش را به نمایش گذاشت.
+ ما اینجا به زنا نوشیدنی نمیدیم. بهتره بری خونه و خیاطی کنی.
با این حرف، همه ی مردان شروع کردند به خندیدن و دست هایشان را به رانشان کوباندند.
الکس با خونسردی تمام همان جا نشسته بود. دست مرد پشت میز، به سمت کلاه شنلش امد تا کنارش بزند. الکس پوزخندی زد و دست مرد را گرفت و پیچاند. جیغ مرد بلند شد.
الکس درست مرد را رها کرد. بلند شد و روی میز ایستاد.
_ من فقط یه نوشیدنی میخواستم.
مرد ها ارام از روی صندلی هایشان بلند شدند و ناگهان به سمت الکس هجوم بردند.
الکس شانه بالا انداخت و گفت: خودتون شروع کردین.
الکس با پنجه ی کفشش به بشقاب کنار پایش ضربه زد و بشقاب بلند شد و داخل دستش افتاد. نشانه گیری کرد وو بشقاب را به سمت یکی از مرد ها که قد بلندی داشت پرتاب کرد.  بشقاب درست به پیشانی مرد خورد و شکست. چشم های مرد سیاهی رفت و به پشت افتاد و راه بقیه را هم سد کرد.
الکس روی میز های دیگه پرید و بشقاب ها و لیوان هارا به پشت پرت میکرد. همه سعی میکردند همدیگر را کنار بزنند تا یک درس درست و حسابی به ان دختر گستاخ بدهند.
الکس از روی میز پایین پرید و به دیوار روبرویش خیره شد. دیگر به بن بست رسیده بود. ارام برگشت و به گله ی مردان عصبانی نگاه کرد. فقط یک جرقه کافی بود تا هویتش لو برود.
+ اهای!
این بار توجه همه به صدای جدیدی جلب شد. مرد ها ارام چرخیدند و پسر جوانی را دیدند که کلاه کابوی بر سرش گذاشته بود و در حال جویدن یک شاخه جو بود.
چهره اش درست معلوم نبود اما با ابهت به نظر میرسید.
پسر ارام سرش را بالا اورد. موهای طلایی اش روی یکی از چشم هایش ریخته بود و پوست سفیدی داشت. از همه مهم تر این بود که شبیه بقیه نبود.
+ نباید با یه خانم جوان اینطوری رفتار کنید.
مرد ها پوزخند صدا داری زدند و یکی گفت: تو چی میخوای؟
پسر جوان نگاهش را بین مردهای شلخته چرخاند. بعد دستش را جلوی بینی اش تکان داد و گفت: حداقل یکم به ظاهرتون اهمیت بدید.

𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥 𝐏𝐚𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫 | 𝐊𝐓𝐇 [Completed] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora