جونگکوک توی اتاق تهیونگ داخل شرکت ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود...عصبی بود!
صبح وقتی بلند شده بود تهیونگ و توی آغوشش ندیده بود و کلی نگران شده بود...زود تر از همیشه اومد شرکت اما تهیونگ هنوز نیومده بود!
با قدم هایی محکم از اتاق تهیونگ خارج شد و سمت اتاق پدرش میرفت!
بعد از در زدن وارد شد و به پدرش که مشغول کشیدن سیگار بود نگاه کرد.
_بابا...عکاس نمیاد؟
آقای جئون نیشخندی زد:
:به منشی زنگ زد گفت مریضه حالش خیلی بده...کلی معذرت خواهی کرده بود...گفتم ایرادی نداره...
جونگکوک نفس عمیقی کشید...
_بابا من باید برم یه جایی!میتونم امروز و مرخصی بگیرم؟
آقای جئون سعی کرد خنده اش و قورت بده...
:میتونی بری...راحت باش..
جونگکوک سریع از در بیرون رفت و سریع سوار ماشینش شد و سمت خونه تهیونگ روند!
💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤
گلی خرید توی دستش بود و چند شاخه گل رز سفید هم گرفته بود...
بعد از در زدن منتظر شد تا در باز بشه اما با چیزی که دید شوکه شد...
:بله؟
دختری جوان در و باز کرد و با لبخند کمرنگی پرسید.
جونگکوک اخمی کرد و خواست حرف بزنه اما...
:مامانی؟
با شنیدن صدای دختر بچه سه ساله ای نگاهش و به پایین پاش داد...
تهیونگ بچه داشت؟
:ببخشید حالتون خوبه؟فکر کنم اشتباه اومدین!
دختر جوان گفت و دستش و روی سر دخترش گذاشت..
_من...مگه این خونه...خونه کیم تهیونگ نیست؟
جونگکوک پرسید اما با باز شدن بیشتر و دیدن تهیونگ که دستش روی شونه دختر رو به روشه!
+مشکلی پیش اومده؟
تهیونگ از دختر پرسید و بعد چشمش به جونگکوک افتاد...
+س...سلام.
تهیونگ اروم گفت و سعی کرد از خجالت اب نشه...
_میتونم بیام داخل؟
جونگکوک آروم پرسید و زن کنار رفت.
:بفرمایید(^^)
جونگکوک همراه خرید ها داخل رفت...دختر بچه با تعجب به جونگکوک خیره بود!اون مرد غریبه از همه مرد هایی که دیده بود درشت تر و هیکلی تر بود!
تهیونگ اروم داخل اشپزخونه رفت و کنار جونگکوک ایستاد...
جونگکوک وسایل خریده شده و از داخل پلاستیک در میاورد و به دختر بزرگ تر میداد...
تهیونگ اروم سرفه ای کرد...
+چرا اومدی؟اینا برای چین؟(*سرفه)
جونگکوک اخمی کرد و بدون نگاه کردن به تهیونگ جواب داد.
_اینا وسایلی هستن که برای پختن سوپ لازمه!وقتی عکاس نیست من چرا باید تو شرکت باشم؟
تهیونگ اخمی کرد!
+داری میگی بخاطر من اومدی؟
_شاید...اما خب...نه...چیزه...بیشترش برای اینکه...برای اینکه تو یک عضو مهم توی شرکتی و اگه حالت خوب نشه به...
:عموو؟
با شنیدن صدای دختر بچه و مشت کوچکی که به ساق پاش خورد نگاه خودش همراه تهیونگ به دختر کوچولو رسید!
:میشه منو بغل کنی؟بعدشم بذاری اون بالا؟
دختر با دستش به کانتر اشاره کرد...
جونگکوک خنده ای به دختر کوچولو کرد و اروم بغلش کرد...
دختر وقتی بالای کانتر رسید ذوق زده به تهیونگ نگاه کرد!
:ته ته ببین...من الان هم قدتم!
دختر خوشحال گفت و دست هاش و تکون داد.
جونگکوک لبخندی زد و پلاستیک های اضافی و جمع کرد.
.
_مگه تاحالا نیومده بودی این بالا؟جونگکوک از دختر کوچولو رو به روش پرسید و با دستش به کانتر ضربه زد...
:نه...دایی ته ته میگه خطرناکه و ممکنه بیفتم زمین!
دختر توضیح داد و باعث شد جونگکوک خوشحال بشه...دایی ته ته!
دختر و اروم بغل کرد و روی زمین گذاشت!
_داییت کاملا درست میگه!
دختر خنده ای کرد و با یاد آوری سگ داییش سمت اتاق رفت!
💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤
جنی کنار تهیونگ نشسته بود و خواست بهش سوپ بده که جونگکوک سریع خودش و رسوند...
_م..من میدم بهش..
دختر مخالفتی نکرد و اروم کاسه سوپ و دست جونگکوک داد.
جنی اروم از اتاق بیرون رفت...احساس میکرد باید تنهاشون بذاره.
+خودم میتونم بخورم...
تهیونگ گفت و قاشق و کنار زد...
جونگکوک ابرو هاش و بالا داد...
_نمیدونستم خواهر داری!
+تو چیزی جز اسم و فامیلم ازم نمیدونی!
تهیونگ گفت و پشتش و به جونگکوک کرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/281064092-288-k692811.jpg)
YOU ARE READING
ɪ'ᴍ ɢᴀʏ⋆||KOOKV
Fanfiction☆من گیم!☆ تهیونگ تازه بخاطر دانشگاهش به سئول میاد! پسر خالش تهیونگ و به یکی از دوست های صمیمیش معرفی میکنه و تهیونگ روی اون پسر یعنی جئون جونگکوک کراش میزنه! چی میشه اگه تهیونگ بهش اعتراف کنه و رد بشه؟ 🤍💙💜 ناشناس: تهیونگ لطفا! چرا ازم دوری میکنی...