⋆¹⁹⋆

3.4K 639 70
                                    

جونگکوک توی اتاق تهیونگ داخل شرکت ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود...عصبی بود!

صبح وقتی بلند شده بود تهیونگ و توی آغوشش ندیده بود و کلی نگران شده بود...زود تر از همیشه اومد شرکت اما تهیونگ هنوز نیومده بود!

با قدم هایی محکم از اتاق تهیونگ خارج شد و سمت اتاق  پدرش میرفت!

بعد از در زدن وارد شد و به پدرش که مشغول کشیدن سیگار بود نگاه کرد.

_بابا...عکاس نمیاد؟

آقای جئون نیشخندی زد:

:به منشی زنگ زد گفت مریضه حالش خیلی بده...کلی معذرت خواهی کرده بود...گفتم ایرادی نداره...

جونگکوک نفس عمیقی کشید...

_بابا من باید برم یه جایی!میتونم امروز و مرخصی بگیرم؟

آقای جئون سعی کرد خنده اش و قورت بده...

:میتونی بری...راحت باش..

جونگکوک سریع از در بیرون رفت و سریع سوار ماشینش شد و سمت خونه تهیونگ روند!

💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤

گلی خرید توی دستش بود و چند شاخه گل رز سفید هم گرفته بود...

بعد از در زدن منتظر شد تا در باز بشه اما با چیزی که دید شوکه شد...

:بله؟

دختری جوان در و باز کرد و با لبخند کمرنگی پرسید.

جونگکوک اخمی کرد و خواست حرف بزنه اما...

:مامانی؟

با شنیدن صدای دختر بچه سه ساله ای نگاهش و به پایین پاش داد...

تهیونگ بچه داشت؟

:ببخشید حالتون خوبه؟فکر کنم اشتباه اومدین!

دختر جوان گفت و دستش و روی سر دخترش گذاشت..

_من...مگه این خونه...خونه کیم تهیونگ نیست؟

جونگکوک پرسید اما با باز شدن بیشتر و دیدن تهیونگ که دستش روی شونه دختر رو به روشه!

+مشکلی پیش اومده؟

تهیونگ از دختر پرسید و بعد چشمش به جونگکوک افتاد...

+س...سلام.

تهیونگ اروم گفت و سعی کرد از خجالت اب نشه...

_میتونم بیام داخل؟

جونگکوک آروم پرسید و زن کنار رفت.

:بفرمایید(^^)

جونگکوک همراه خرید ها داخل رفت...دختر بچه با تعجب به جونگکوک خیره بود!اون مرد غریبه از همه مرد هایی که دیده بود درشت تر و هیکلی تر بود!

تهیونگ اروم داخل اشپزخونه رفت و کنار جونگکوک ایستاد.‌‌‌..

جونگکوک وسایل خریده شده و از داخل پلاستیک در میاورد و به دختر بزرگ تر میداد...

تهیونگ اروم سرفه ای کرد...

+چرا اومدی؟اینا برای چین؟(*سرفه)

جونگکوک اخمی کرد و بدون نگاه کردن به تهیونگ جواب داد.

_اینا وسایلی هستن که برای پختن سوپ لازمه!وقتی عکاس نیست من چرا باید تو شرکت باشم؟

تهیونگ اخمی کرد!

+داری میگی بخاطر من اومدی؟

_شاید...اما خب...نه...چیزه...بیشترش برای اینکه...برای اینکه تو یک عضو مهم توی شرکتی و اگه حالت خوب نشه به...

:عموو؟

با شنیدن صدای دختر بچه و مشت کوچکی که به ساق پاش خورد نگاه خودش همراه تهیونگ به دختر کوچولو رسید!

:میشه منو بغل کنی؟بعدشم بذاری اون بالا؟

دختر با دستش به کانتر اشاره کرد‌‌‌...

جونگکوک خنده ای به دختر کوچولو کرد و اروم بغلش کرد‌‌‌...

دختر وقتی بالای کانتر رسید ذوق زده به تهیونگ نگاه کرد!

:ته ته ببین...من الان هم قدتم!

دختر خوشحال گفت و دست هاش و تکون داد.

جونگکوک لبخندی زد و پلاستیک های اضافی و جمع کرد.

.
_مگه تاحالا نیومده بودی این بالا؟

جونگکوک از دختر کوچولو رو به روش پرسید و با دستش به کانتر ضربه زد...

:نه...دایی ته ته میگه خطرناکه و ممکنه بیفتم زمین!

دختر توضیح داد و باعث شد جونگکوک خوشحال بشه...دایی ته ته!

دختر و اروم بغل کرد و روی زمین گذاشت!

_داییت کاملا درست میگه!

دختر خنده ای کرد و با یاد آوری سگ داییش سمت اتاق رفت!

💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤💜💙💚💛🧡❤

جنی کنار تهیونگ نشسته بود و خواست بهش سوپ بده که جونگکوک سریع خودش و رسوند...

_م..من میدم بهش..

دختر مخالفتی نکرد و اروم کاسه سوپ و دست جونگکوک داد.

جنی اروم از اتاق بیرون رفت...احساس میکرد باید تنهاشون بذاره‌‌.

+خودم میتونم بخورم...

تهیونگ گفت و قاشق و کنار زد...

جونگکوک ابرو هاش و بالا داد...

_نمیدونستم خواهر داری!

+تو چیزی جز اسم و فامیلم ازم نمیدونی!

تهیونگ گفت و پشتش و به جونگکوک کرد!

ɪ'ᴍ ɢᴀʏ⋆||KOOKVWhere stories live. Discover now