هرگز برای دیدار تو آماده نبوده ام. مردی که خاکستر سرد امید هایش را زیر و رو می کند، سودای یافتن جواهر در سر ندارد. حال که به یک مرداب پای گذاشته ایم، انتظار زلالی و خروش نمیتوان داشت.
.
.
.
روی علف های خیس خورده دراز کشیده و دستهاش رو زیر چونه زده بود، به منظره ی آروم جنگل نگاه میکرد.
جریان آب به آرومی از کوه سرازیر بود و صدای گوش نواز قطره های آب آرامشی در خاطرش ایجاد میکرد.
کمی اون طرف تر، در دامنه ی کوه، ساختمان تیره و سنگی
یک آسیاب به چشم میخورد.سر برگردوند، رو کرد به پسر چشم آبی کنار دستش و سوالی که مدتی بود ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید.
: من این آسیاب رو اصلا به یاد ندارم.
: این رو تازه ساختن، آسیابی که قبلا دیده بودید پایین تر
از اینجاست.با شنیدن حرف همراهش، سری تکون داد، نقشه های منطقه ی نظامی رو از داخل کوله پشتیش در آورد و اونها رو جلوی خودش روی زمین پهن کرد. رفیق همراهش، پسری جوون،
ریز جثه و چشم آبی بود که لباس محقر دهقان ها رو به تن داشت. بعد از کمی بررسی نقشه، دوباره لب باز کرد و بنای سوال پرسیدن گذاشت.: پس از این ناحیه نمیشه پل رو دید؟
: نه، تا اینجا دامنه کوه زیاد شیب نداره، ولی از این به بعد شیب تندی داره. پل تقریبا توی انتهای این سراشیبی واقع شده.
: نگهبانهاش کجا هستن؟
: توی همون آسیاب یه تعداد نگهبان هستن.
مرد مو شکلاتی، با دوربینش نگاه دقیقی به اطراف آسیاب انداخت و گفت:
اینجا هیچ نگهبانی نیست.
: از بالای آسیاب دود بلند شده، این محل نگهبانی رو نشون میده.
: مقر نگهبانی دیگه کجاست؟
: کنار پل، سه کیلومتر بالای گردنه. اونجا تعداد نگهبان ها بیشتره.
: پل چند تا نگهبان داره؟
: همیشه دو نفر.
: ما به نیروی کمکی نیاز داریم، شما چند نفر رو میتونید در اختیار من بذارید؟
: هر چقدر بخواید، ما توی این کوهستان افراد زیاد داریم. میخواید پل رو الان بازدید کنید؟
: فعلا نه، در حال حاضر باید مواد منفجره رو یه جایی پنهان کنیم. ولی محل اختفای مواد منفجره نباید بیشتر از نیم ساعت از پل فاصله داشته باشه.
: مشکلی نیست، شما گرسنه نیستید؟
مرد جوان جواب مثبت داد ولی صرف غذا رو به وقت دیگه ای موکول کرد. در همین حین رو کرد به همراهش و اسم اون رو پرسید.
: اسم من لوییه، از اهالی باکوداویلد هستم، شما حتما خسته شدید، یکی از بسته ها رو بدید به من.
![](https://img.wattpad.com/cover/241623107-288-k573542.jpg)
YOU ARE READING
Black Bunny
Fanfictionجنگ هیچ گاه مقدس نیست؛ مگر برای رهبران سیاسی. هیچ جنگی به آزادی نمی انجامد، مگر اینکه اندیشه ای آزاد در پس آن باشد. در هیاهوی گلوله ها و آتش توپخانه، آنگاه که بوی تند باروت راه تنفس را بسته بود، عشق از نفیر جنگ گریزان بود. همچون خرگوش سیاهی که ناگه...