part"1"

393 78 10
                                    

یونگی:


با صدای بارون از خواب بیدار شدم. به سمت راستم که نگاه کردم پسرمو دیدم که خیلی آروم خوابیده


بود؛ بهش لبخندی زدم و پیشونیش رو بوسیدم.


هنوزم اولین روزی که دیدمش رو یادم میاد، 15 ماه می


*فلش بک*


ساعت 9 شب بود؛ تازه شیفت کاریم تموم شده بود و تنها کاری که میخواستم بکنم خوابیدن بود.روز


واقعا سختی بود. من یه دانشجوی تمام وقت بودم و به صورت نیمه وقت توی سوپر مارکت کار


میکردم. یه بچه ای فکر میکرد خیلی جالب میشه اگه کل قفسه ی نوشابه هارو به هم بریزه و همه


جارو کثیف کنه. درسته! رییسم سر من داد کشید و مجبورم کرد همه جا رو تمیر کنم و بعد همون بچه


یه خرابکاری دیگه با آرد درست کرد و اونارو همه جا پاشید. آه واقعا میخواستم اون روز رو


فراموش کنم.


وقتی باالخره به آپارتمانم رسیدم دم در یه سبد دیدم. فکر کردم که شاید همسایه ها اونو برای من


گذاشته بودن. کلیدام رو در آوردم که در رو باز کنم و تصمیم گرفتم قبلش یه نگاهی به داخل سبد


بندازم. وقتی که داخل سبد رو دیدم حسابی شوکه شدم؛ یه بچه داخلس بود ! یه بچه !!!!


دور و بر رو نگاه کردم تا ببینم کسی اون اطراف هست یا نه و بعدش سبد رو با خودم داخل خونه


بردم.باید چیکار میکردم؟ اون بچه کی بود؟ چرا دم در خونه من گذاشته بودنش ؟


دوباره داخل سبد رو نگاه کردم؛حداقل بچه نازی بود.وقتی بیشتر دقت کردم یه یادداشت کنارش بود


باالخره یه جوابی برای اینکه اون بچه کیه پیدا میشد


"یونگی ،تو احتماال منو یادت نمیاد .تقریبا یه سال پیش ما همدیگه رو توی بار دیدیم .ما خیلی باهم صمیمی


شدیم و یه دفعه کلی مست شدیم. تو منو بردی خونه ی خودت و همه چیز بین ما شدت گرفت. من قبل از


اینکه بیدار بشی از خونه رفتم .قرار نبود اینطوری پیش بره ولی من باردار شدم. میخواستم که در موردش


بهت بگم ولی هیچ راهی برای ارتباط با تو نداشتم. میدونم که میتونستم بیام دم آپارتمانت ولی من ترسیده


بودم و برای همین این کار رو نکردم. این بچه پسرته و اسمش مین جون وو هستش. اون اول ماه می به دنیا


اومد .من فکر میکردم که میتونم از پس مادر بودن بربیام ولی نتونستم؛ این برای من زیادیه و برای همین هم


تصمیم گرفتم که پیش تو بذارمش . دوست دارم اون توی یه خونه واقعی بزرگ بشه نه یتیم خونه . لطفا به


خاطر من ازش مراقبت کن"


میراچی؟پسر من؟ این نمیتونست واقعی باشه. اون حتما داشت با من شوخی میکرد. من فقط 22 سالم بود !


نمیتونستم از یه بچه نگهداری کنم ! من حتی به سختی میتونستم از خودم مراقبت کنم


بهش نگاه کردم؛هنوز خوابیده بود . حداقل این یه مورد خوب بود چون وقت کافی برای فکر کردن


داشتم . نیاز داشتم که با تهیونگ حرف بزنم اون میدئنست باید چیکار کنم


یونگی: هی ! سرت شلوغه؟ اگر نیست ممکنه سریع بیای خونه من ؟


تهیونگ: آره االن میام. همه چی رو به راهه ؟


یونگی: وقتی اومدی اینجا همه چیزو بهت میگم . در هم باز گذاشتم


باالخره بعد از نیم ساعت تهیونگ رسید


" هی یونگی چی شده ؟"


" یه مشکلی پیش اومده ته . یه مشکل بزرگ "


نامه ای که میرا نوشته بود رو بهش دادم


"خب ، این یعنی این که تو االن یه پسر داری؟ این که خیلی خوبه . دیگه تنها نمی مونی .بذار


ببینمش"


ته با کلی شور و هیجان به سمت سبد رفت


" ته، منظورت چیه که خیلی خوبه ؟ این خیلی بده ! من نمی تونم این بچه رو بزرگ کنم.من اصال


نمیدونم باید االن چیکار کنم. من حتی از خودم هم نمی تونم مراقبت کنم"


" اشکالی نداره . تو بهترین دوست منی و من بهت کمک میکنم جون وو رو بزرگ کنی .اون خیلی


بامزست و قیافش هم مثل خودته یونگی " اون به بچه ی توی سبد لبخند زد


"صبر کن تا خانواده کیم متوجه بشن؛ اونا واقعا خوشحال میشن . حتی میتونید با هم قرار بازی


بذارید. اون فقط چند ماه از سه قلوها کوچیک تره"


" نه ما به اونا نمیگیم . جین دیوونه میشه. اون همین االنشم کلی سرش شلوغه و نامجون هم از بس


که کار میکنه به ندرت خونه میاد. نمیخوام جین بیشتر از اینی که هست دچار اضطراب بشه"


ته آهی کشید


" راست میگی من در مورد اونا یادم رفته بود ولی تو هنوزم میتونی ازشون راهنمایی بگیری هر چی


باشه اونا پنج ماهه دارن این کار رو انجام میدن"


به پسرم یه بار دیگه نگاه کردم


"راست میگی باید تا جایی که میتونم کمک بگیرم"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 10, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝚃𝚑𝚎 𝚂𝚒𝚗𝚐𝚕𝚎 𝙳𝚊𝚍 𝙻𝚒𝚏𝚎Where stories live. Discover now