ترس

121 44 13
                                    

.

.

.

.

: "بهت قول میدم. سری بعد که اینجا اومدم، مطمعن میشم که موقع طلوعت نگاهم کاملا معطوفش باشه. تو زیبایی، ولی برای من نیستی. سری بعد، من فقط نگاهم به زیبای خودمه."



تو ماشین کنار هم نشستیم و به اهنگی که پخش میشه گوش میدیم.

: "متاسفم." سرش رو روی فرمون میزاره و بهم زل میزنه.

: "مهم نیست. درک میکنم." سرمو خم میکنم تا بهتر ببینمش و صادقانه اعتراف میکنم، "تو پیچیده ای سان... فکر کنم بخاطر همینم جذبت شدم. ولی... تو جذب چیم شدی؟"

قبل ازینکه جواب بده صدای زنگ گوشیم تو فضای کوچیک ماشین میپیچه. با دیدن اسم تماس گیرنده گوشیو جواب میدم و کنار گوشم قرارش میدم، "بله سونگهوا هیونگ؟"

: "هیچ معلومه کجایی تو وویونگ؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟"

: "چیزی شده؟" کلافه میگم و با پاهام کف ماشین ضرب میگیرم. طوری که بعضی وقت ها منو یه بچه بی عرضه میبینه آزارم میده.

: "دوجون دیروز از کلینیک بیرون اومد."

: "اوه... الان خونه ماعه؟"

: "دراصل خونه منه. برگشتیم بوسان."

با بهت به رو به روم خیره میشم. برگشته؟ بدون خداحافظی؟ بدون اینکه بزاره با دوجون حرف بزنم؟ بدون اینکه بهم خبر بدن؟

: "چی... تو چطور... خدای من..."

: "متاسفم وو. میدونم باید زودتر بهت خبر میدادم. واقعا متاسفم وو من..." تو لحنش دنبال چیزی میگردم که نیست؛ خلوص.

بدون اینکه منتظر بمونم جملش رو کامل کنه تلفن رو قطع میکنم. استرس دارم و عصبیم. گوشی رو سایلنت میکنم و بعد توی داشبورد پرتش میکنم.

: "خبر بدی بود؟"

: "نه... مهم نیست..."

سعی میکنم به خودم مسلط شم و لبخندی به روش میپاشم. هنوز نه، نباید با مشکلاتم درگیرش کنم.

: "مطعنی میخوای بری خونه؟" نگرانه.

: "آره... اگه بخوایم باهم زندگی کنیم قبلش باید با مامان حرف بزنم."




: "میخوای منم بیام؟"

دستم رو از روی دستگیره ماشین برمیدارم و پیشنهاد میدم: "میخوای بیای؟"

چشماش دو دو میزنه و من خیره به لب هاش منتظر جوابم.

: "آره."



وسط هال ایستادیم و به مادرم که درحال میوه خوردنه خیره ایم، "یبار دیگه بگو فامیلیت چی بود؟"

PanaceaWhere stories live. Discover now