Side Story 1

99 27 11
                                    

*یه توضیحی راجب این چپترهایی که دارم آپ میکنم بدم... اینا فلش بکایی از پارتای قبلن فقط اینکه از زبون سان بیان میشن و احساسات اونو به تصویر میکنن.



*ساید استوری چپ یک و دو*

هندزفریمو از گوشم با خشونت بیرون میکشم و دستم رو به ارومی روش میکشم تا مطمعن شم خون نیومده.

: "سلاااام." یونهو میگه و من فقط سرمو براش تکون میدم. اخرین چیزی که بهش نیاز دارم یه کنه است که کافیه بهش رو بدی تا ازت اویزون شه.

باتوجه به خالی بودن اتاق رختکن معلومه بازم زود اومدم. لباسامو با یه تیشرت و گرمکن مشکی عوض میکنم و بطری ابم رو تو دستم میگیرم و از رختکنی که کم کم داره شلوغ میشه بیرون میزنم.

یه گوشه میایستم و منتظر میمونم تا کلاس شروع شه. نگاهمو سرکشانه دور اتاق تمرین بزرگ میچرخونم که میبینمش. با یه تیشرت سفید و گرمکن مشکی و لبخند درخشان کنار یونهو ایستاده و درحال ادا دراوردنه. زیباست...

با اشاره ای که یونهو با سرش به من میکنه سریع برمیگردم و مشغول کش دادن خودم میشه. نگاهشو رو خودم حس میکنم و موهای تنم از احساس ناامنی طغیان یافته درونم سیخ میشن. چرا بهم نگاه میکنه؟ یعنی ازم متنفره؟ میخواد بهم اسیب برسونه؟

یونهو میاد و کلاس شروع میشه.



خسته به اینه پشتم تکیه دادم و از اب داخل بطریم میخورم و زیر چشمی نگاهش میکنم.

طوری که به کمرش پیچ و تاب میده و رون های پرش و باسن خوشفرمش. اروتیک زنده من.

با یه پوزخند که نشون میده از رقصش راضی بوده کنار میکشه و ناخوداگاهم فریاد میکشه حالا نوبت توعه که تحت تاثیر قرارش بدی. شروع میکنم به رقصیدن و امیدوارم که نگاهش جذبم باشه... چون من به جز رقصیدن چیزی ندارم که تحت تاثیر قرارش بده.

با حس گرمای شخصی که کنارم ایستاد ترسیده دست از رقص میکشم و کمی تو خودم جمع میشم. بعد عقب میکشم و سمت حولم میرم تا خودم رو خشک کنم.

: "تو.. یعنی اون... یعنی رقصت... وای پسر تو یه شاهکاری!!"

فریاد میکشه و من از نگاه اطرافیان که حالا رومون زوم شده سرخ میشم.

: "اوه... خب... ممنون." میگم ولی نیازی به تشکر نیست. اون پسر تنها چیزی رو دید که میخواستم ببینه... سان شاهکار!

خودشو معرفی میکنه بااینکه لزومی نداره. اسمش هرچی که باشه اون چیزی جز یه ریمایندر نیست. یه منبعی که منتظره هرلحظه مثل زالو بهش بچسبم و رنگ درونش رو بیرون بکشم...

با شنیدن لفظی که بهم نسبت میده اخمامو توهم میکشم و بهش میتوپم، "من احمق نیستم." ازینکه اینقدر خنگه که فکر میکنه میتونه بهم نزدیک شه خندم میگیره.

سریع شروع به دفاع کردن از خودش میکنه.

: "باشه." حوصله شنیدن صدای رو مخش رو ندارم. اون فقط زیباست و رنگارنگ. منم ازش همینو میخوام. نیازی نیست بشناسمش یا به حرفای رو مخش گوش بدم. کاش فقط خفه شه.

ازش فاصله میگیرم چون سردردم به لطفش تشدید شده و حالا چشمامم تیر میکشه. باید برم دنبال ارامش موقت فعلیم؛ چای زنجبیلی.



بین کتابای کهنه چرخی میزنم و دستم رو روی لبه یکیشون میزارم و بیرون میکشمش. روی صندلیم ولو میشم و فنجون چای زنجبیلی رو به لبم نزدیک میکنم و کمی ازش میخورم.

سرم رو از روی کلمات چسبیده به صفحه های کتاب بلند میکنم و میبینمش که اونجا نشسته. اخماش توهمه و تمرکز نداشتن از همه جای چهرش میباره.

حتی نمیفهمم چطور میشه که روی صندلی مقابلش جا میگیرم و بهش از چای موردعلاقم تعارف میکنم؛ این پسر بدون اینکه بدونه منو جذب خودش میکنه... شاید چون شبیهه اونه؟ موهای فندقی و خال زیرچشم... واقعا شبیهن. اگه بخوام که مال من باشه خیلی نامردیه؟

از جوری که اسمم روی زبونش میلغزه خوشم میاد و میخندم. صداش نرم و مخملیه... تاثیر چای زنجبیلیه یا من واقعا جذبش شدم؟ اینکه چیزهایی راجب طرف مقابلت که ازش متنفر بودی طوری شیرین به نظر بیان که انگار اگه نچشیشون میمیری نشون از عاشق شدنه؟ جانگ وویونگ... تو خودت چی رو پنهون کردی پالت رنگی من؟

همچنان بهش خیرم. طوری که پرتوهای افتاب روی صورتش افتادن و به نرمی لمسش میکنن. طوری که چشماش برق میزنن و دستاش به آرومی روی صفحه های کتاب میرقصن... یعنی رقصشون رو بدن من چقدر همگونه؟

سرش رو میچرخونه با حسرت به چای سرد شدش خیره میشه. لباش اویزون میشن، "لعنت بهش. نرسیدم بخورمت چایی." طوری رو به چایی میگه که انگار هرلحظه ممکنه چایی جوابش رو بده. کیوته.

: "اشکال نداره اگه بخوای بازم برات درست میکنم." کلمات قبل ازینکه مفهومشون رو تجزیه کنم رو لبام جاری میشن. من نباید دوباره ببینمش. اگه به شیرینیش معتاد شم و دیگه نتونم ازش جدا شم چی؟ هرچند که همین الانم بهش جذب شدم.

با پررویی ازم میخواد که براش دوباره درست کنم و من بی حرف قبول میکنم.

دست خودم نیست. از اخرین باری که دیدمش (حدود سه هفته پیش) ذهنم کاملا درگیرشه... بدون اینکه بخوام شده مرکز ذهنم و میدونم اگه درآغوشم نگیره و نخواد که زخمامو ببینه و چه بسا درمانشون کنه نابود میشم. خودخواهم؟ عوضی؟ مغرور؟ خودشیفته؟ هرچی... اون باید مال من شه. باید عاشقم شه. باید منو بخواد... فقط منو بخواد! 

چون من همین الانم بهش تکیه کردم.

PanaceaWhere stories live. Discover now