10

84 30 12
                                    


Part 10

بعداز اینکه در خونه مقابل صورتش بسته شد کمی ازش فاصله گرفت . نمیخواست بره ولی نمیتونست زیاد به کیونگسو هم فشار بیاره .
کمی دیگه ایستاد و به پنجره اتاق کیونگسو که کاملا تاریک بود نگاه کرد . میخواست  بگه متاسفم ، اشتباه کردم ، ولی هیچکس نمیخواست بشنوه .
هیچوقت فکر نمیکردم که دلیل کیونگسو برای رفتنش بیماری باشه . چرا به ذهنم نرسید ؟ چرا حداقل یکبار بهش فکر نکردم ؟
سهون به سمتش رفت و دستشو روی شونه هاش گذاشت : چانیول بهتره بریم .
اره الان باید برم ولی دیگه نمیزارم جدا بشیم .
چانیول سرشو به نشونه مثبت تکون داد و با سهون سوار ماشین شدند . همونطور که به صندلی تکیه داده بود چشماشو بست و به این سالها فکر کرد .
" زمانی که من به دشواری میگذروندم برای کیونگسو هم  زمان شادی نبوده بلکه اونم زندگی براش سخت بوده ، اونم درد میکشیده . "
" ولی من باید میدونستم ، باید پیشش میبودم ، آرومش میکردم که درد نکشه "
یکدفعه از سهون سوالی پرسید : درمان سرطان خیلی درد داره ؟
سهون شوکه لحظه ای به پسر کناریش نگاهی انداخت ، فکر میکرد که نکنه دیوونه شده و بلایی سر خودش نیاره .
کمی مکث کرد : خوب... امممم ...
چانیول که فهمید سهون به چی فکر میکنه لبخندی زد و چشماشو باز کرد : نترس ، کاری نمیکنم ، حداقل از الان دیگه .
سهون نفسی از آسودگی کشید : بستگی به مرحله ای که هست داره ولی ... اره دردآوره .
چانیول سرشو پایین انداخت و همچنان به سرزنش کردن خودش ادامه داد " من ... من متاسفم "
سهون مقابل خونه ایستاد ولی چانیول حرکتی نکرد . انگار که توی دنیای دیگه ای به سر میبرد .
بدون حرکتی به پسر کناریش نگاه کرد که کاملا شبیه بعداز رفتن کیونگسو شده بود .
توی خودش بود و به نقطه ای خیره شده بود .
سهون دیگه نتونست این وضعیتو تحمل کنه و چانیول رو تکون داد که باعث شد پسر متوجه موقعیتش بشه و با شوک به سهون نگاه کنه : چی... چیشده ؟
سهون همیشه این حالتهاشو دیده بود ، تحمل کرده بود ، ناراحت میشد ، ولی هیچی نمیگفت .
شونه های چانیول رو گرفت و سرشو پایین انداخت : لطفا ، چانیول ... من دیگه نمیتونم چانیولی که توی این پنج سال بودی رو ببینم و هیچی نگم . بخاطر کیونگسو ، بخاطر اون لطفا .
بعداز اتمام حرفش متوجه قرار گرفتن دستی روی دستاش شد که باعث شد سرشو بلند کنه .
چانیول لبخندی زد : ممنونم سهون ، برای همه چی ولی دیگه دلیلی برای نگرانی نیست چون حالا کیونگسو رو دارم .
بعداز حرفش از ماشین پیاده شد و به سمت خونه رفت .
مادرش که متوجه ورودش شد به سمتش رفت و مقابلش ایستاد : چیشد ؟
از چهره پسرش متوجه نمیشد که خوشحاله ، ناراحته یا احساس سردرگمی داره .
چانیول به مادرش نگاه کرد و روی زانوهاش افتاد که مادرش سریعا اونو در آغوش گرفت : چانیول ؟ چیشده ؟
_ مامان ، کیو... کیونگسو ...
قبل از اینکه حرفشو کامل بزنه تو بغل مادرش بیهوش شد .
چانیول رو به اتاقش برد و به سختی روی تختش گذاشت . رنگش پریده بود و تبش بالا بود و دائما کلماتی رو تکرار میکرد .
خانم پارک حوله ای خیس روی پیشونیش گذاشت تا کمی تبش رو پایین بیاره .
دستای پسرش رو گرفت : تا کی باید این عذاب ادامه داشته باشه ؟
چانیول کلماتی رو به زبون آورد که نامفهوم بودن و خانم پارک مجبورا خودش رو به پسرش نزدیک کرد تا بشنوه .
" کیونگسو... نرو... نرو..."
بعداز شنیدن حرفش ، مادرش حوله ای دیگر برداشت و روی دستاش کشید .
میدونست پسرش خواب چه زمانی رو میدید ، همون زمانی که کیونگسو برای پنج سال رفت و همه چی شروع شد . همه این عذاب ها و دشواری ها .
ساعتها بالای سر پسرش بیدار بود تا تبش رو پایین بیاره و زمانی که از حال پسرش مطمئن شده بود ، پایین تخت به خواب رفت .
چانیول با حس کردن سردی روی پیشونیش دستی روش کشید که متوجه حوله ای شد و اونو برداشت .
روی تخت نشست و به مادرش که به خوابی عمیق رفته بود نگاه انداخت .
همه چی رو داشت به خاطر میاورد . " آه درسته بیهوش شدم "
آروم از تخت پایین اومد و پتوی خودش رو روی مادرش انداخت .
هنوزم مقداری سردرد داشت به همین خاطر روی صندلی داخل آشپزخونه نشست و موبایلشو از روی میز برداشت .
بعداز روشن کردنش پیامهایی از سانی به دستش رسید که جز معذرت خواستن چیزی نبود .
" تو چرا عذرخواهی میکنی وقتی مقصر همه چی منم "
با سانی تماس گرفت که بعداز یک بوق سریعا جوابشو داد .
سانی بدون نفس گرفتن برای اینکه نکنه چانیول روش قطع کنه شروع به حرف زدن کرد : چانیول من واقعا متاسفم ، بخاطر من همه چی خراب شد ، من فقط میخواستم کمکتون کنم ولی آخرش ... من نمیخواستم اینجوری بشه ، میدونستم کیونگسو براش سخته که بیماریشو بهت بگه ولی نمیدونستم که اینجوری میشه ، همه چی خراب شد و من واقعا متاسفم . هرکاری بگی میکنم تا همه چی درست شه ، متاسفم واقعا .
چانیول خنده ای کرد که باعث تعجب سانی شد .
باورش نمیشد که چانیول خندیده . انگار که اشتباه گرفته باشه کمی مکث کرد : اممم... ببخشید فکر کنم که...
چانیول بالاخره به حرف اومد : نه اشتباه نگرفتی . خودمم .
متوجه فین فین کردن و اشک ریختن سانی پشت تلفن شد : سانی ، این اتفاقات اصلا تقصیر تو نیست . مقصر همه چی خودمم . و همچنین ازت ممنونم .
سانی ادامه داد : ولی چانیول...
نذاشت حرفشو ادامه بده : سانی ، واقعا میگم ، نگران نباش .
بعداز اینکه کمی سانی رو آروم کرد تلفن رو قطع کرد و چشماشو بست تا کمی سردردش بهتر بشه .
خانم پارک که از خواب بیدار شد با ندیدن پسرش سریعا از اتاق خارج شد و با دیدنش در آشپزخونه نفسی آسوده کشید و مقابلش روی صندلی ای نشست .
+ چانیولا . بهتری ؟
چانیول بهش نگاه کرد : آره . ممنونم مامان .
+ میگم که... وقتی رفتی خونه کیونگسو ، چیشد ؟
_ خانم دو گفت که نمیخواد منو ببینه .
مادرش کمی به جلو اومد و دستای پسرشو گرفت : چانیول میدونی که کیونگسو حق داره ؟ الان به خیلی چیزا فکر میکنه و تو باید بهش نشون بدی که تمام افکارش اشتباهه و تو اونو برای خودش میخوای .
چانیول هم لبخندی زد : میدونم و به همین خاطره که دیگه نمیخوام از دستش بدم .
مادرش دستشو فشرد و متقابلا لبخندی زد .
/////////////

I Miss You❤️Where stories live. Discover now