ییبو شوکه به ژان نگاه کرد و گفت:
+میفهمی داری چی میگی گِه؟!!ژان هومی کرد و آروم گفت:
_طوری رفتار نکن انگار که منظورم رو نفهمیدی! جفتمونم خوب میدونیم که تو اصلا پسر چشم و گوش بستهای نیستی!ییبو با اعتراض گفت:
+هییییی! این چه تصوریه که از من داری؟! من تا حالا حتی دست کسی رو هم نگرفتم چه برسه به...ژان مردد گفت:
_پس اونی که اون روز فکر میکرد تو خونه تنهاست و تو حموم داشت....ییبو متعجب سر جاش نشست و وسط حرف ژان پرید:
+باورم نمیشه بازم داری حرف اون روز رو پیش میکشی!!! کی قراره بیخیالش بشی؟؟ اون حداقل واسه یه سال پیش بود!!ژان با بدجنسی گفت:
_یعنی میخوای بگی بعد از اون روز دیگه انجامش ندادی؟!+ال... البته!!
ژان به بیخیالی نگاهش رو به سقف دوخت و گفت:
_دروغ میگی! فقط حواست بوده که دیگه گیر نیفتی!!ییبو کلافه گفت:
+میشه بیخیال این قضیه بشیم؟! یادمه داشتی چیز دیگهای میگفتی!ژان انگار که دوباره یادش افتاده باشه گفت:
_اوه آره! در واقع داشتم بهت یه پیشنهاد منحرفانه میدادم!+ولی جدی نبودی درسته؟
ژان خیره به چشمهای ییبو گفت:
_شک داری؟وقتی ژان نگاه گیجش رو دید، با تردید از حالت دراز کشیده بلند شد، خودش روی پاهای ییبو کشید و درحالیکه به بازوش تکیه داده بود دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و آروم دم گوشش گفت:
_من کاملا جدیم ییبو... باهام بخواب... من رو مال خودت کن!
ییبو آب دهنش رو قورت داد و به سختی گفت:
+گ...گِه... م... من... مط... مطمئنی؟... من... همش... ۱۷...سالمه... من... نمی...تو...نم...ژان سرش رو روی شونه ییبو گذاشت و گفت:
_مطمئنی؟؟ مطمئنی که نمیتونی؟؟ یعنی تا حالا هیچ کششی نسبت به من حس نکردی؟؟ الان که تو بغلت نشستم واقعا هیچ حسی نداری؟؟نفسهای ییبو سنگین شده بودن و بدنش شروع به عرق ریختن کرد.
+من... من... نمیدونم... این... این... درست... نیست...ژان تو همون حالت گفت:
_بو دی لطفا به خاطر گِهگِهت این یه بار رو اشتباه کن!+ژان! تو ۲۲ سالته و منم ۱۷! واقعا مطمئنی؟؟
ژان که کلافگی ییبو رو دید، بابت درخواستی که از یه پسر مدرسهای داشت، کمی احساس گناه کرد. پس لبخند مهربونی زد وگفت:
_نه ییبو فراموشش کن چی گفتم! یه لحظه انگار رد دادم!
و بعد با شوخی ادامه داد:
_ببینم نکنه نوشیدنیایی که آوردی الکی بودن؟؟با اتمام حرفش خواست از روی پای ییبو بلند بشه، ولی در حین نیم خیز شدن مچ دستش اسیر دست ییبو شد و دوباره با ضرب توی بغلش افتاد؛ طوری که نیمرخش به قفسه سینه ییبو چسبید. با تعجب سرش رو تو همون حالت بالا گرفت و به ییبو که بالا بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت:
YOU ARE READING
Make Me Yours
Fanfictionخلاصه: ژان از ۱۷ سالگی، بعد از فوت خانوادهش، به عنوان خدمتکار تو خونه خانواده وانگ، با حمایت پدر خانواده کار و زندگی میکنه... حالا با گذشت پنج سال، ییبو تنها پسر آقای وانگ میتونه احساسات جدیدش رو بپذیره و با چهره واقعی پدرش کنار بیاد؟! ژانر: عاش...