P14

1K 227 69
                                    

طبق معمول بدون ادیت!
دعوام نکنین واقعا وقت نداشتم🥲🥺

صدای آژیر همچنان داشت سکوت اتاق رو پر می‌کرد. ییبو و ژان بدون اینکه فرصت نشون دادن کوچکترین عکس العملی رو داشته باشن، نگاه نگران و هراسونشون رو بهم دوختن. ییبو دست ژان رو محکم‌تر از قبل فشرد و نگاه نگرانش رو بین مردان سیاهپوشی که دورشون کرده بودن چرخوند و تو همون حال گفت:

+بابا! این کارا چه معنی‌ای می‌دن؟؟ بس کن دیگه!

ولی پدرش بی‌توجه به حرفاش جواب داد:
# از اون پسر فاصله بگیر ییبو

ییبو با حرص گفت:
+اون پسر؟!! اون ژانه بابا! همون ژانی که چندین سال باهامون زندگی کرد و بهت اندازه پدرش احترام می‌ذاشت!

آقای وانگ با لحن کنترل شده‌ای گفت:
#من یه حرف رو چندبار تکرار نمی‌کنم، اگر نمی‌خوای پشیمون‌ بشی ولش کن بیا اینور

+ولش نمی‌کنم می‌خوای چیکارم کنی؟؟ بدی دست آدمات که کتکم بزنن؟؟

آقای وانگ لحظه‌ای با حرص چشم‌هاش رو بست، نفسش رو بیرون فرستاد و بعد دوباره اسلحه‌ش رو بالا آورد و سر ژان رو نشونه گرفت.

#باور کن همین الان می‌تونم بدون کوچکترین تردیدی ماشه رو بکشم! پس تا وقتی که خوبم به حرفم گوش بده و ازش فاصله بگیر!

نگاه ییبو و ژان پر از ترس شد. لعنتی! این که یه فیلم مسخره و اونم اسباب بازی نبود! واقعا ممکن بود همین لحظه یه گلوله شلیک بشه و...

دست ییبو ناخودآگاه کمی شل شد ولی هنوزم برای رها کردن دست ژان تردید داشت. حس می‌کرد ول کردن این دست‌ها می‌تونن اندازه شلیک همون گلوله خطرناک باشن!

آقای وانگ که سست شدن ییبو رو دید اشاره به مرد‌های سیاهپوش کرد و با دستورش دو مرد نزدیک ژان شدن و با گرفتن بازوهاش اون رو به زور از ییبو دور کردن.

با حرکت ناگهانی اون مردها صدای فریاد هر دوشون از ترس و شوک به هوا رفت. ییبو خشمگین رو به پدرش فریاد زد:
+چیکار می‌کنی بابا؟؟ بگو ولش کنن... بابااااا!!!

این بار آقای وانگ نتونست خونسردیش رو حفظ کنه، پس با صدای بلند و چهره‌ی ترسناکی رو به ییبو غرید:
#پنج سال لعنتی ییبو!! من پنج سال کوفتی صبر نکردم که آخرش بذارم به این راحتی از دستم بره! 

ژان برای لحظه‌ای دست از تقلا برداشت و نگاه شوکه‌ش رو روونه مرد بزرگتر کرد. پنج سال؟! یعنی این آدم از اولشم همچین هدفی داشته؟؟ یعنی به همین قصد استخدامش کرده؟؟ خب معلومه!!! کدوم آدمی حاضر می شه به یه پسربچه ۱۷ ساله کار بده و حتی توی خونه‌ش راهش بده؟؟ حالا ژان از ته وجود احساس حماقت می‌کرد!

ییبو ناباورانه گفت:
+چ... چطور... انقدر پستی بابا؟؟ چرا مدام داری تصویرت رو تو ذهنم از اینی که هست خراب‌تر می‌کنی؟؟

Make Me YoursWhere stories live. Discover now