PART 24

465 51 26
                                    

پاکت پاپکرنی‌ که جیمین صبح همون روز خریده بود رو برداشت و درش رو باز کرد ....
روی کاناپه دراز کشید و فیلم جدیدی رو که تقریبا هفته پیش شروع کرده بود به دیدن رو روی گوشیش پلی کرد و مشغول تماشای فیلم فرانسویش بود .....

با شنیدن باز شدن چفت های در ، در حالی که دهنش رو پر از پاپکرن بود سرش رو سمت در متمایل کرد و جیمین رو دید که از سر تا پا خیس بود ...
فیلم در حال پخش روی گوشیش رو متوقف کرد و رفت سمت جیمین ....

شما که میدونستی داره بارون میاد واسه چی همراه خودتون چتر نبردید؟؟؟؟
حالا چتر یادتون رفت ، نمیتونستی حداقل لباس بارونی بپوشی ...
اگه سرما بخورید چی ؟؟؟

نگران نباش رزی ...
چیزی نیست ...
الان میرم یک دوش آب گرم میگیرم ...

رزی به نشونه تایید حرف جیمین سرش رو آروم تکون داد ....
از روزی که با جیمین به این ویلای تهیونگ اومده بود تقریبا یک ماه و چند هفته ای می‌گذشت....
تونسته بود بالاخره به غیر از تهیونگ و جونگکوک که تنها مرد هایی بودن که رزی بهشون اعتماد داشت به جیمین هم اعتماد کنه ...
خیلی باید یک انسان متین و باوقار باشه
پسری که وقتی رزی توی حالت مستی تمام اتفاقات تلخ چند سال پیش رو واسش گفته بود ، حتی به خودش اجازه نمی‌داد که باهاش صمیمانه حرف بزنه و حتی توی چشماش نگاه کنه ....

شاید اگر هر پسر دیگه ای بود از تنها بودنش با یک دختر سوءاستفاده میکرد و بهش آسیب میزد ....
ولی جیمین مثل بقیه مردا نبود ‌....
چرا باید به خودش دروغ میگفت ، اون از تمام این خصوصیات جیمین خوشش میومد ....
کیه که واقعا از چنین پسری خوشش نیاد ....
پسری که جذابه ، خوشتیپ ، مهربونه و مهم تر از همه به یک دختر احترام میزاره ....
ولی این یک حقیقت بود که رزی وقتی به یک پسر غریبه اعتماد کرد این بلاها سرش اومد ...
اون روز به خودش این قول رو داده بود که به هیچ پسری دیگه اعتماد نکنه و هرگز به خودش این اجازه رو نده که عاشق بشه ....
ولی سرنوشت کاری کرد که زیر قولش بزنه ....
اون رسما دیوونه جیمین شده بود ....

چطور ممکنه که یک آدم اینقدر دیوونه و عاشق کسی بشه که حتی با تماشا کردن فیلم هم به جای کارکترهای فیلم خودش و مرد رویاهاش رو تصور کنه ....
دستای ظریف مشت کردش رو محکم کوبید به سرش تا از شر این فکرها خلاص بشه که با صدای جیمین با تعجب برگشت سمت جیمین ....

اون یک شلوار اسپرت سرمه‌ای رنگ تنش بود و با حوله کوچیک دیگه ای داشت موهای بلوندش که به اندازه دوتا بند انگشت موهای سیاه خودش در اومده بود رو خشک میکرد .....
هیچ لباسی تنش نبود و اون بدن ورزیده رو به رخ رزی میکشید ....

درسته با حوله بدنش رو خشک کرده بود ولی هنوز روی عضله های سینه و شکمش قطرات آب مشخص بودن ....
با لبخندی که باعث می‌شد چشمای کشیدش بسته بشه و جایی رو نبینه به رزی گفت :

Icy Heart ( Completed )Where stories live. Discover now