Part 7

940 178 32
                                    


_جونگ‌کوک، تهیونگ، چقدر از دیدنتون خوشحالم

تهیونگ لبخند مصنوعی‌ای زد و توی بغل جونگ‌سو کشیده شد.
جونگ‌کوک مشت آرومی روی دیوار کنارش زد که از دید پدرش دور نموند.
جونگ‌سو نیشخندی زد و بعد از رها کردن تهیونگ، پسر خودش رو بغل کرد.
با دلتنگی بوسه‌ای روی سرش زد و با آرامش لبخندی زد.
برای جونگ‌سو، پسرش مهمترین فرد زندگیش بود، هرچند که این رو هیچوقت به زبون نمی‌آورد، اما همه راجب حساسیت بیش از حدش به جونگ‌کوک خبر داشتن.

_خوشحالم که برگشتی بابا

جونگ‌کوک با کلافگی گفت و به صورت قشنگ تهیونگ نگاه کرد.
الان، وقت گذروندن با اون پسر رو به هرچیز دیگه‌ای ترجیح میداد.
لبخندی به چشمای نگرانش زد و از بغل پدرش بیرون اومد.

_همه چی درست شد؟ دیگه لازم نیست برگردی؟

_اره همه مشکلات حل شدن و دیگه برنمی‌گردم

_خوبه

جونگ‌کوک زیر لب گفت و با کشیدن دسته چمدون جونگ‌سو، به طرف پله‌ها رفت.

_بهتره یکم استراحت کنی

_صبر کن

با کنجکاوی ایستاد و نگاهی به جونگ‌سو انداخت.

_چیزی شده؟

_اره، باید حرف بزنیم

به دو پسر اشاره کرد و نیشخندی زد.

_هر سه تامون

تهیونگ لرزش بدنش از ترس رو حس کرد و قدمی به عقب برداشت.

_راجب چی؟

_میفهمین

جونگ‌کوک لبخند کوچیکی به تهیونگ زد تا نگرانیش رو کمتر کنه.
هرچند که خودش هم دست کمی از اون نداشت.

کمی بعد، هر سه روی مبل‌های کرم رنگ وسط خونه نشسته بودن.
تهیونگ با فاصله، روی دورترین مبل از اون پدر و پسر نشسته بود و با لیوان نوشیدنی‌ای که یکی از خدمتکارها براش آورده بود بازی میکرد‌.

جونگ‌سو کاملا عادی رفتار میکرد و این باعث میشد تا اون دو نفر کمی خیالشون راحت بشه.

_خب

بعد از چند دقیقه سکوت مزخرف، مرد حرف زد و جونگ‌کوک و تهیونگ بهش نگاه کردن.

_چه خبر؟ اتفاق خاصی در نبودم افتاده؟

جونگ‌کوک خنده مسخره‌ای کرد و با لحنی که کاملا استرسش رو نشون میداد شروع به حرف زدن کرد:

_نه هیچی، چیزی مگه قرار بود بشه؟

اون هیچوقت دروغگوی خوبی نبود!
تهیونگ زیر لب فُحشی داد و نگاه بدی به جونگ‌کوک انداخت.

_آه بیخیال کوک، تو که می‌دونی نمیتونی هیچی رو از من قایم کنی

_من..منظورت چیه؟

Sweet SinWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu