𝘔𝘰𝘷𝘪𝘯𝘨

161 58 43
                                    


لبخند بزرگی رو لباش بود. لبخندی که اگه دقیق بهش نگاه میکردی به راحتی میتونستی جمله "من اینجا چه غلطی میکنم" رو از توش بخونی. کارتون سنگینی که کتاباش توش بود رو روی دوشش جا به جا کرد.

"چرا این کارو کردم؟.. یهو ازش پرسیدم اتاق اضافه داری! یکی نیست به من بگه تو اصلا فکرم میکنی؟!..
توی اون لحظه فکر میکردم باید هرطور شده پیش خودم نگهش دارم برای همین این چرتو پروندم.. اما الان که بهش فکر میکنم..."
-انقد سر و صدا نکن داری مزاحم کارم میشی.

با همون لبخند که حالا به "دلم میخواد از اینجا فرار کنم" تغییر کرده بود به سهونی که پشت میز نشسته بود و چیزی رو توی لب تابش تایپ میکرد، نگاه کرد.
"خودت اجازه اسباب کشی دادی"
خب اون قطعا جرات نداشت این جمله رو بلند به مردی که بعد فهمیدن اینکه هیچ خاطره‌ای از کودکیه مشترکشون نداره، به طور کل رفتارش عوض شده بود بگه.. قیافه جدیش واقعا ترسناک بود.

پوف کشداری کشید
"اخرم رو سر یه غریبه خراب شدم"
همونطور که وسایلش رو از پله‌ها بالا میبرد مشغول مرور کردن اتفاقات دو روز اخیر توی ذهنش شد. "اونطور که بنظر میاد ما خیلی وقت پیش باهم دوست بودیم. ولی از اونجایی که من هیچی یادم نیس اون برام مثل یه غریبه میمونه..."

صدای همیشه بلند چن رشته افکارش رو پاره کرد و باعث شد روی پله‌ها سکندری بخوره
*این کارتون ها همه‌ی وسایلته؟
+اره.
با نفس نفس بخاطر سنگینی وسایل دستش و ترس از سقوط، جوابش رو داد.

"حتی اگه انقد بهم نزدیک بوده باشیم هم مال دوران بچگیمونه.. اینکه بلافاصله بهم جا داد، اونم بدون هیچ اجاره یا رهنی، و حتی اجازه داد از وسایل خونش استفاده کنم یکم..."
با رسیدن تفکراتش به این نقطه به نتیجه ای رسید که شاید بهتر بود یکم زود تر بهش فکر میکرد... وسایل رو توی اتاقی که سهون بهش داده رو گذاشت و زیر لب زمزمه کرد
+شرایط زیادی خوبن.. امیدوارم کلاهبرداری نباشه یا نخواد بلایی سرم بیاره.

پایین رفت و بعد از برداشتن یک کارتن سنگین دیگه از وسایلش نیم نگاه کوتاهی به مرد کرد.
"هنوزم عصبانی بنظر میاد.. فکر کنم چون نمیتونم چیزی رو به یاد بیارم عصبانیه.. شاید بعدا که یکم حالش بهتر بود راجب گذشتمون صحبت کردیم."

با یاد اوری اینکه از وقتی اومده بودن سهون درحال نوشتن بوده به این نتیجه رسید که شاید نویسنده باشه!
خب، با وجود اونهمه کتابی که مرتب توی قفسه‌ها چیده بود خیلی بعید هم بنظر نمیرسید.

همزمان که داشت از پله ها بالا میرفت بک هم با دست خالی داشت از پله ها پایین می اومد و بعد گذشتن از کنار جونگ با نیشخند خبیثی برگشت و یه در کونی خوشگل به جونگ زد. جونگین دوباره تعادلشو از دست داد و در مرز افتادن بود که خوشبختانه باز هم تونست خودشو کنترل کنه. انگار دوستاش و این پله ها باهم مشکل داشتن و تا این مشکلشون رو سر افتادن جونگ خالی نمیکردن بیخیال نمیشدن. البته که جونگین از چن و بک بخاطر اینکه از صبح برای کمک بهش اومدن خیلی هم ممنون بود چون قطعا خودش تنهایی و با وجود سهونی که هر از چند گاهی با اخم غلیظ نگاهش میکرد عمرا میتونست وسایلشو جا به جا کنه.

𝘽𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙞𝙧𝙧𝙤𝙧ˢᵉᵏᵃⁱWhere stories live. Discover now