~. Chapter 28 .~

401 112 70
                                    

"Your smile"
قسمت بیست و هشتم ~ خنده هات

از گوشه‌ای به گوشه‌ی دیگر می‌رفت و به هرکس که نگاهش به او می‌افتاد کمک می‌کرد اگرچه که خودش حال خوبی نداشت! هنوز صدای مهیب انفجار در گوش‌هایش زنگ می‌زد و هنوز اضطرابی که روانش را شکنجه می‌داد، پررنگ بود. سینه‌اش سریع بالا و پایین می‌رفت و ذهنش انقلابی به پا کرده بود.
انقلابی که بوی ترس میداد.

لبان خشکش را با زبان خیس کرد و بلند داد زد:
_ جیمین باند!
باندی روی دستش نشست و جین بدون توجه باند را چنگ زد و شروع به باند پیچی کردن سر مرد روبه‌رویش کرد.
مهم نبود که شکست خورده بودند؛ مهم نبود که تا مرز مرگ پیش رفته بودند؛ تنها چیزی که مهم بود دور کردن فرشته‌ی مرگ لعنتی از این کمپ بود.
نفس عمیقی کشید و به صورت رنگ پریده مرد لبخندی زد:
_ زود حالت بهتر میشه.
دستان خونیش را با آب پاک کرد و به سراغ نفر بعدی رفت اما دستی جلویش را گرفت.
_ خودت حالت خوب نیست!
صدای خشک و سردش پشتش را لرزاند و نگاهش را به چشمان غم زده‌اش داد. موهای قهوه‌ایش در دست باد نوازش می‌شد و عینک شیشه‌ایش در زیر افتاب می‌درخشید اما چشمانش فقط و فقط غم را جار می‌زد.
غمی که ترسِ تلخی چاشنیش بود!

دستش را از دست نامجون بیرون کشید:
_ جز من کسی نیست کمک کنه.
نامجون با سر به تهیونگ و جیمین اشاره کرد و ادامه داد:
_ همه‌ی اوژانسی‌هارو درمان کردی.
جین سری تکان داد:
_ نه باید به وی کمک کنم!تنها نمیتونه!
نامجون بازویش را محکم‌تر گرفت:
_ نگاهی به خودت کردی؟!صورتت رنگ گج شده.از گوشات داره خون میاد.
اخمش پررنگ‌تر شد:
_ اینجوری نمیخواد به کسی کمک کنی.

جین دوباره سری تکان داد اما این‌بار نامجون از جا بلندش کرد و جین را روی شانه اش انداخت.
_ وی ما میریم.
تهیونگ که وسط درمان بود، نگاهی بهشان کرد:
_ کرم سوختگی توی چادر هست.
نامجون سری تکان داد و به سمت چادر سیاهی که محل کار جین بود؛ حرکت کرد.گرچه که جین مخالفت بود و دست و پا می‌زد اما نامجون قصد نداشت او را زمین بگذارد.
زمین گذاشتن همانا و فرار کردن جین همانا.
پس بی‌توجه به داد و فریادش به سمت چادر رفت.

***

_ جیمین باز هم باید از این برگا بچینی.
تهیونگ داد زد و سپس روبه یجین کرد:
_ خب خردشون کن و بعد با اون شیشه مخلوطشون کن.
هردو سری تکان دادند و شروع به کار کردند. تهیونگ نیز عرق پیشانیش را پاک کرد و به سمت سرباز بعدی رفت.
"دارو به اندازه کافی برای این همه سرباز نداریم!"
افکارش آشفته در ذهنش جولان می‌دادند و تمرکزش را می‌دزدیدند و اوضاع را برایش سخت تر می‌کردند. البته زخم پایش با وجود اینکه سریع بهش رسیدگی کرده بود همچنان آزارش می‌داد.
محکم سرش را تکان داد:
_ الان وقتش نیست.

زیرلب گفت و جلوی مریض بعدی نشست. زخم عمیق چاقو روی رانش وخیم به نظر می‌رسید و صورت سفیدش خبر از درد و از دست دادن زیاد خون می‌داد.
لبخندی زد و شیشه‌ی دارو را از جیبش بیرون کشید:
_ زود حالت خوب میشه.
ارام ارام داروی ژل مانند را روی زخمش کشید. سرباز نیز از درد جمع شد و هیس کشید اما انگار میان دردهایش حرفی برای گفتن داشت.
_ تو همون زیرزمینیه نه؟!
ابروهایش درهم رفت.
- الان وقت این حرفاست؟!
بدون‌توجه به لحن سردش سرباز ادامه داد:
_ پس همون زیرزمینی معروفه‌ای!
تهیونگ چشم غره رفت و به کارش ادامه‌داد اما سرباز قصد ساکت شدن نداشت:
_ وقتی یکیشون بهم حمله کرد... از ترس، تفنگم از دستم افتاد.

Survivor S1 | KookVWhere stories live. Discover now