༺𝑷𝒂𝒓𝒕 16

874 190 146
                                    

جونگکوک~

سوار ماشین شدم که پرسید: چخبر؟
شونه ای بالا انداختم: اخراجم کردن.
خندید: خوبه ولش بابا اگه این معامله سر بگیره دیگه نیازی به گاوصندوق نیست

ابرویی بالا انداختم احتمالا کل خونه ها و ویلا هایی که دست نخورده باقی مونده بودن رو معامله کرده نگامو ازش گرفتم به روبه روم خیره شدم راستش نگران نبودم، فوقش اینه که معامله سر نمیگیره غیر از این اتفاق دیگه ای نمیتونه بیوفته چون هویا حواسش هست هر چند ازش متنفرم و با دیدنش انرژی منفی میگیرم ولی باید قبول کنم که کارش خوبه.

تا رسیدن فرودگاه حرفی بینمون رد و بدل نشد...
همچنین تا رسیدن به بندر هم حرفی نزدیم گفته که اینجا خونه هم اجاره کرده و این یکم واسم عجیب بود.

جونگکوک~

یک هفته گذشت طرف معامله هرروز بهونه میاوردو امروزو فردا میکرد، مشکل اینجاس که نمیزاشت پامو بزارم از خونه بیرون ، میدونستم بهم شک کرده دروغ چرا.... میترسیدم.

اومد تو اتاق و رشته افکارمو پاره کرد: زنگ زد بهم گفت امشب میرسه پاشو بریم.
ابرویی بالا انداختم:چه عجب؟ از کجا معلوم دروغ نمیگه؟
شونه ای بالا انداخت:اینبار مطمعن حرف میزد.

سری تکون دادم و چیزی نگفتم ، حاضر شدیم تا بریم...
تو این یک هفته بیشتر از همیشه حالم بهم میخورد ازش
عوضی از وقتی اومدیم شب تنها نخوابیده منم که نمیزاره از جام تکون بخورم مجبور شدم تا صبح گوشامو بگیرم.

نگاهی به ساعت کردم: گفتی امشب الان که ظهره.
گفت:یه کاری دارم باید انجامش بدم.

تهیونگ~

-نه هویا این یارو یه نقشه ای داره ها
اخمی کرد: تهیونگ یه هفتس داری این حرفو میگی.
سرمو بین دستام گرفتم:نگرانشم خب؟نباید چیزیش بشه اون یه بلایی سرش میاره.
نفس عمیقی کشید:تهیونگ یکم آرومتر
بلند داد زدم: نمیتونم آروم باشم هویا یه هفتس اینجاییم و داریم به حرفای روزانشون گوش میدیم اونورم اون بچه ها هرروزشونو گذاشتن پای آدمای این عوضی توهم اینجا وایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟همش میگی میفهمم دارم چیکار میکنم ولی کو؟
عصبی داد زد:تهیونگ آروم باش من یه چیزی می‌دونم که میگم باید صبر کنیم.

آجوشی نچی کرد: شما دوتا چتونه؟
هویا عصبی گفت: یه هفتس داره داد میزنه بابا بسه دیگه

رو صندلی نشستم و سرمو بین دستام گذاشتم...

می‌شنیدم که آجوشی میگفت؛هویا پسرم درکش کن بالاخره دوستشه نگرانش شده
هویا گفت:من درکش میکنم ولی اونم باید درکم کنه من دارم تمام سعمو میکنم چون اونم بی تجربس که بلایی سرش نیاد ولی این گیو واسه جواهر نیومده باید صبر کنیم.

از جام بلند شدم و رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم یه هفتس ندیدمش و دارم دیوونه میشم تقصیر هویا هم نیست می‌دونم من تند رفتم ولی اون نمی‌فهمه حالمو که دلم پر میزنه دستاشو بگیرمو عطر شیرینشو بو کنم بغلش کنم....
بعضی که تو قلبم بود رو به زور قورت دادمو برگشتم...
کاری جز صبر کردن ازم بر نمیاد...

جونگکوک~

گیو رفت تو مغازه تا سادویج بگیره منم بیرون وایستادمو به درخت تکیه دادم...

-بیا دو تا مغازه پایین تر

به پسری که از جلوم رد شد نگاه کردم... با من بود؟

یاد حرف هویا افتادم:(از طریق مامور مخفیامون ارتباط برقرار میکنیم باید حواستو خیلی جمع کنی)

نگاهی به گیو کردم پشتش به من بود زود رفتم سمت مغازه ای که پسر جلوش وایستاده بود، اشاره کرد برم تو...

مرد به ظاهر فروشنده ای که پشت میز بود دستشو سمتم دراز کرد یه شنونده بود:اینو به لباس گیو وصل کن حواست باشه که نفهمه.

سری تکون دادمو زود اومدم بیرون که دیدم گیوهم دنبالم میگرده لبمو گاز گرفتمو سعی کردم عادی باشم سمتش رفتم با دیدنم اخمی کرد:
کجا بودی؟

-دسشویی داشتم رفتم پایین تر ببینم...
سری تکون داد: باشه باشه گفت تا پنج دقیقه حاضره
خواست بره که گفتم: بده کتتو نگه دارم‌.
نگاهی بهم کردو بدون حرفی کتشو داد دستم...

وقتی رفت تو دیدم پشتش به منه و حواسش نیست زود دست به کار شدم و شنونده رو وصل کردم....

نفس آسوده ای کشیدم تا اومدنش منتظر موندم...

بعد از اینکه ناهارو گرفت نیم ساعت تو ماشین بودیمو بعد به مقصد رسیدیم اخمی کردم: قراره بیاد اینجا؟
نچی کرد:همه این راهو که نمیتونه بیاد.

سوالی نگاش کردم که اشاره به کشتی تفریحی کرد:نصف راهم ما میریم اینطور امن تره

دلشوره گرفتم: ولی...اگه...
بدون توجه بهم سوار کشتی شد:زود باش وقت نداریم.

تهیونگ~

نفسم حبس شد:هویا... داره چیکار می‌کنه؟
از جاش بلند شدو اخمی کرد: باید چند تا هلوکوپتر(نمد درست نوشتم یا نه:/) و کشتی آماده کنیم، تو همینجا بمون اگه حرفی زده شد بهم خبر بده.

سری تکون دادمو پشت میز نشستم دستی روی شونم نشست.
آجوشی بود لیوان آبو جلوم گرفت: آروم باش پسرم.

با دستای لرزون یکم از ابو خوردمو رو میز گذاشتم...

آجوشی زیر لب گفت:باید حدس میزدم
سمتش برگشتم:چیو؟

هوفی کرد: احتمال میدم مطمعن نیستم احتمال میدم...
جونگکوکو باهاشون معامله کرده.

با تعجب گفتم:چی؟
سرشو تکون داد: احتمال میدم...
گفتم: ما باید بریم پیشش همین الان
اخمی کرد: میریم به وقتش عجله نکن تهیونگ

جونگکوک~

تقریبا راه افتاده بودیم که نگاهی به راه کردم:کتتو...

پک عمیقی به سیگارش زد: تو ماشین جا گذاشتم

اه لعنتی نه برای اینکه تابلو نشه سری تکون دادم و سرمو برگردوندم رفته رفته داشتیم از ساحل دور می‌شدیم استرسم داشت بیشتر میشد

الان تنها چیزی که میتونست آرومم کنه تهیونگ بود یه هفته بود که دور بودم دلم واسش تنگ شده...
کاش همیشه تو بغلش میموندم تنها جایی که حس امنیت دارم چشمامو بستو بهش فکر میکردم.
  ‌
نمیدونم چقد گذشت که با صدای گیو به خودم اومدم:اوناهاش

هوا تاریک شده بود دستی به صورتم کشیدم کشتیش که به کنارمون رسید توقف کرد از حرفاشونو چیزی نمی‌فهمیدم...

آروم طوری که هویا بشنوه گفتم:دارن چینی حرف میزنن من چیزی سر در نمیارم...

کمی حرف زدن و گیو صدام کرد رفتم پیششون...

اون مرده که کنارمون بود دستشو رو کمرم گذاشت نگاهی بهم کردو زیر لب نمیدونم چیزی زمزمه کرد ولی از نگاهش خوشم نیومد، دستشو پس زدمو اخمی کردم دوباره به گیو چیزی گفت که خندیدن...

به گیو که با پوزخند نگام میکرد خیره شدم...

دستشو سمت گردنم بردو جی پی اسو بیرون کشید: تو فکر کردی من احمقم بچه؟
یخ زده بودم: انداختنش تو دریا : شنودتم بمونه همکارات لذت ببرن بیشور اینهمه بزرگت کردم این بود جوابش؟

خواستم چیزی بگم که دستمالی جلوی دهنم گذاشتو چشمام سیاهی رفت، دیگه چیزی نفهمیدم...
____༺𝑷𝒂𝒓𝒕 16____
ووت و کامنت یادتون نره🌚

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now