احساس خفقان میکرد.
دلش میخواست همین صندلی چرمی که روش نشسته درسته قورتش بده .ته وین سرفه ای کرد .
"خب یونگی دلم میخواست اول به تو بگم دو روز دیگه عروسیه . راستش اصلا دلم نمی خواست اینطوری ازدواج کنه . منظورم بدون اجازه از منه . و همچنین با تو ازدواج کنه . اما لطفا ناراحت نشو ، خودت که بهتر میدونی اون یه شاهزاده است و باید با یکی در شان خودش وصلت کنه "
آه غلیظی کشید و ادامه داد
"اما دیگه کاریش نمیشه کرد . آب ریخته شده جمع که نمیشه ؟ میشه ؟
اما دلیل اصلی من برای اینکه تو الان اینجایی اینا نیستن . من از تو میخوام همسر خوبی برای پسرم باشی .
واینکه برای تم و تدارکات عروسی رو پیش سوکجین اون مسئولشه.
لباس هاتون هم سفارش داده و سر موقع میرسن نگران نباش . "یونگی اگه میگفت هنگ کرده ، تعجب کرده و داره حالش از تنه هایی که بش زده بهم نمیخوره اشتباه میکرده .
دلش میخواست بیوفته تو سر مرد و هر چی موی جو گندمی داره درو از ریشه بکنه ولی با یه نفس عمیق خودشا کنترل کرد و سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد . احترام کوچکی گذاشت و صاف توی چشمای ته وین خیره شد .+از لطفتون بسیار سپاسگزارم سرورم . و من تمام سعی ام رو میکنم تا همسر لایقی برای تهیونگی باشم .
و سرش رو دوباره خم کرد .
+اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم .
ته وین از روی صندلیش بلند، هر کار میخواست بکنه اون خون مین توی رگ هاشه و یه اصیل زاده است و صد درصد بیدی نیست که با حرف های اون بلرزه .
ته وین نیشخند کثیفی زده و مثل اینکه بازی جدیدش رو پیدا کرده . صبر مین یونگی پسر مین جونگین."اوه البته "
یونگی تعظیمی کرد و به سمت در به راه اوفتاد .
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و خواست در رو باز کنه که ته وین سؤالش رو مطرح کرد ."تو عاشق تیهونگی ؟"
برای یه لحظه دستش یخ کرد و عرق سرد رو که از ستون فقراتش که به سمت پایین میرفت رو حس کرد .
عشق؟
کلمه و احساس سنگینیه ...
عشق یعنی همه ی وجودت رو با دیگری تقسیم کنی و مرحم درداش باشی ...
عشق وظیفهی سنگینی داره .
و مهم تر از اون یونگی نمی دونست عاشق تهیونگ هست یانه ؟اون میدونست که کار های ته براش شیرینه و توجه ای که بهش میکنه رو دوست داره ولی هیچ وقت سعی نکرد از دید عشق بهش نگاه کنه و هیچ وقت هم سعی نکرده بشینه با قلبش حرف بزنه که چه مرگه وقتی ته دستاش رو میگیره و آنقدر بی جنبه میشه !
حالا باید به دلش گوش میداد ولی انگار نمیخواست حرفش رو قبول کنه .
چون از نظر عقلش این درست نیست .
YOU ARE READING
Prince
Fanfiction"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_*** تا مغز و استخونش طعم درد رو چشیده بود . دیگه توانی برای برخاستن و مقابله با زندگی بی رحم و از خود راضیش رو نداشت . اون شکسته بود . خیل...