ᵖᵃʳᵗ ¹³

288 61 14
                                    

احساس خفقان می‌کرد. 
دلش می‌خواست همین صندلی چرمی که روش نشسته درسته قورتش بده .

ته وین سرفه ای کرد .

"خب یونگی دلم میخواست اول به تو بگم دو روز دیگه عروسیه . راستش اصلا دلم نمی خواست اینطوری ازدواج کنه . منظورم بدون اجازه از منه .‌ و همچنین با تو ازدواج کنه . اما لطفا ناراحت نشو ، خودت که بهتر میدونی اون یه شاهزاده است و باید با یکی در شان خودش وصلت کنه "

آه غلیظی کشید و ادامه داد

"اما دیگه کاریش نمیشه کرد . آب ریخته شده جمع که نمیشه ؟ میشه ؟
اما دلیل اصلی من برای اینکه تو الان اینجایی اینا نیستن . من از تو میخوام همسر خوبی برای پسرم باشی .
واینکه برای تم و تدارکات عروسی رو پیش سوکجین اون مسئولشه. 
لباس هاتون هم سفارش داده و سر موقع میرسن نگران نباش . "

یونگی اگه میگفت هنگ کرده ، تعجب کرده و داره حالش از تنه هایی که بش زده بهم نمیخوره اشتباه میکرده .
دلش می‌خواست بیوفته تو سر مرد و هر چی موی جو گندمی داره درو از ریشه بکنه ولی با یه نفس عمیق خودشا کنترل کرد و سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد . احترام کوچکی گذاشت و صاف توی چشمای ته وین خیره شد .

+از لطفتون بسیار سپاسگزارم سرورم . و من تمام سعی ام رو میکنم تا همسر لایقی برای تهیونگی باشم .

و سرش رو دوباره خم کرد .

+اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم .

ته وین از روی صندلیش بلند،  هر کار می‌خواست بکنه اون خون مین توی رگ هاشه و یه اصیل زاده است و صد درصد بیدی نیست که با حرف های اون بلرزه .
ته وین نیشخند کثیفی زده و مثل اینکه بازی جدیدش رو پیدا کرده . صبر مین یونگی پسر مین جونگین.

"اوه البته "

یونگی تعظیمی کرد و به سمت در به راه اوفتاد .
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و خواست در رو باز کنه که ته وین سؤالش رو مطرح کرد .

"تو عاشق تیهونگی ؟"

برای یه لحظه دستش یخ کرد و عرق سرد رو که از ستون فقراتش که به سمت پایین میرفت رو حس کرد .
عشق؟
کلمه و احساس سنگینیه ...
عشق یعنی همه ی وجودت رو با دیگری تقسیم کنی ‌و مرحم درداش باشی ...
عشق وظیفه‌ی سنگینی داره .
و مهم تر از اون یونگی نمی دونست عاشق تهیونگ هست یانه ؟

اون میدونست که کار های ته براش شیرینه و توجه ای که بهش میکنه رو دوست داره ولی هیچ وقت سعی نکرد از دید عشق بهش نگاه کنه و هیچ وقت هم سعی نکرده بشینه با قلبش حرف بزنه که چه مرگه وقتی ته دستاش رو میگیره و آنقدر بی جنبه میشه !

حالا باید به دلش گوش میداد ولی انگار نمیخواست حرفش رو قبول کنه .
چون از نظر عقلش این درست نیست .

PrinceWhere stories live. Discover now